#برزخ_اما_بهشت_پارت_161
برگشتم، او هم برگشت و برای یک لحظه باز انگار کسی به دلم چنگ انداخت. پرسید:
- آشتی؟
و من فقط لبخند زدم و فوری رو برگرداندم.
انگار کسی با صدای بلند توی سرم فریاد می کشید:
- آشتی؟! تو که قهر نیستی، نبودی و نمی تونی باشی. می تونی؟ تو فقط داری فرار می کنی. فرار!
لبم را از وحشت افکاری که توی سرم به فریاد بدل شده بود به دندان می گزیدم و خدا را شکر می کردم که دیگران قدرت خواندن افکار آدم را ندارند، اگر این طور نبود، اگر حسام حالا می توانست بفهمد توی فکر من چه خبر است، چه می شد؟
از این تصور وحشتناک دست هایم مشت شد و بی اختیار کیمیا را محکم تر بغل کردم.
خدا خدا می کردم زودتر برسیم.
می فهمیدم که اتفاقی دارد می افتد. اتفاقی که شاید مدت ها پیش افتاده بود. اتفاقی که برای من وحشتناک بود و بایست از آن فرار می کردم، ولی چطور؟ مدت ها بود که می خواستم فرار کنم و نمی توانستم. از خدا می خواستم از این بند رهایم کند، بی آن که مشتم باز شود. به خاطر کیمیا نمی توانستم از او فاصله بگیرم و به خاطر وضع خودم نمی توانستم و نمی خواستم نزدیکش باشم. می دانستم که او به خاطر کیمیا تمام این کارها را می کند، که به قول همه، حتی عمه، از حسام بعید بود.
romangram.com | @romangram_com