#برزخ_اما_بهشت_پارت_159
گفتم:
- کیمیا جان، بگو دایی جان مرسی ما خودمون می ریم.
- دایی جون، بگو شما بیجا می کنین.
سرم را بلند کردم:
- شوخی نمی کنم، ما خودمون می ریم.
- من هم خیلی جدی گفتم که نمی شه.
صورتش هم عصبی بود و مهربان، انگار هم خسته بود و هم سرحال. صدایم را پایین آوردم و آهسته گفتم:
- حسام وسط خیابونه، زشته. می گم من خودم می تونم برم.
سرش را کمی خم کرد و آهسته و در عین حال آمرانه گفت:
romangram.com | @romangram_com