#برزخ_اما_بهشت_پارت_152


از آشوبی که در درونم به پا شده بود زبانم بند آمده بود و فقط سعی می کردم نگاهم به حسام نیفتد. بی آن که حرفی بزنم به سمتش رفتم. کیمیا حالا محکم به گردنش چسبیده بود و از او جدا نمی شد. دستش را دراز کرد، کاپشن را گرفت و گفت:

- من تنش می کنم.

و بعد آهسته و خیلی سریع اضافه کرد:

- وسایلت رو برداشتی؟

بی اختیار نگاهش کردم و این بار او فقط یک لحظه نگاهم کرد و گفت:

- نمی خوای بیای خونه؟

ضربان قلبم تند شده بود و نفسم به سختی بالا می آمد. خدا را شکر حسام بی آن که نگاهم کند با صدای بلند گفت:

- مهشید، اول باید بریم خونه. مامان اینا منتظرن. بریم کیمیا رو ببینن، بعد بریم شام بیرون.


romangram.com | @romangram_com