#برزخ_اما_بهشت_پارت_151
نمی دانم چه شد، به جای تمام حرصی که از او داشتم برای یک آن فقط احساس کردم که دلم برایش تنگ شده و نگاهم بی اختیار از موهای کیمیا به چشم هایش افتاد که در فاصله کمی از صورتم بود. قلبم فشرده شد. سریع نگاهم را به صورت کیمیا دوختم و همان طور که کیمیا را که دست و پا می زد بهش می دادم، بی آن که نگاهش کنم از جا بلند می شدم که گفت:
- ماهنوش.
یخ کردم. انگار تمام عضلات بدنم منقبض شد. هم نمی فهمیدم چه شده. متحیر از احساسی که ازش سر در نمی آوردم، رویم را برگرداندم و بی آن که جوابی بدهم به سمت اناق خواب، در حقیقت فرار کردم.
صدای زنگ، مهشید را از آشپزخانه بیرون کشید. شوهر مهشید آمده بود و مهشید با هیاهو، به قول خودش از ترس این که اگر شوهرش بیاید دیگر بیرون بی بیرون، نمی گذاشت که کفش هایش را در بیاورد و مدام می گفت:
- ماهنوش، بدو!
بالاخره هم نگذاشت شوهر بی چاره اش وارد خانه شود. صدایش را می شنیدم که نفس زنان از اتاق خودش با حسام حرف می زد و من همان طور که خودم را با برداشتن وسایل کیمیا سرگرم می کردم،
با غوغایی که در درونم بود کلنجار می رفتم و مدام از خودم می پرسیدم اصلا معلوم هست چه مرگت است؟ منتظر شنیدن صدای خداحافظی حسام بودم و دعا می کردم برود تا دوباره مجبور نشوم او را ببینم ولی برخلاف انتظارم همان طور که کیمیا بغلش بود، صدازنان به سمت اتاق آمد و در آستانه در گفت:
- ماهنوش، دیگه چیزی تنش نمی کنی؟
با خودم گفتم:
- خدایا چه مرگم شده؟
romangram.com | @romangram_com