#برزخ_اما_بهشت_پارت_150

- کیمیا اومدم بگیرمت.
و دست هایش را به هم زد و کیمیا که قهقه می زد محکم تر خودش را توی بغل من پنهان کرد. حسام رو به مهشید گفت:
- داشتین جایی می رفتین؟
- آره می خواستیم شام بریم بیرون. البته اگه شازده تشریف بیارن.
حسام خندان گفت:
- شازده که تشریف آورده ن، مگه نمی بینی؟
مهشید سرش را از آشپزخانه بیرون آورد و گفت:
- نه، نمی بینم. کو؟
حسام با همان لحن شوخ گفت:
-خب البته این فقط به چشم هات مربوط نیست، به یه قضایای دیگه م مربوطه.
و به سرش اشاره کرد:
- که بتونی تشخیص بدی!
و خندید.
مهشید همان طور که دوباره به آشپزخانه می رفت، گفت:
- آهان، راست می گی. باید یه چیزی مثل بیلی، کلنگی به اون قسمت بخوره که مال من نخورده! چایی می خوری؟
حام قهقهه زنان از جا بلند شد، به سمت من آمد و همان طور که خم شد تا دست های کیمیا را از گردنم جدا کند و بغلش کند، آهسته دوباره گفت:
- سلام.

romangram.com | @romangram_com