#برزخ_اما_بهشت_پارت_149
از شدت رنج احساس می کردم عضلات گردنم هم مثل قلبم درد می کند.
هیچ کس هیچ ملاحظه ای در مورد من نمی کرد، همه به نوعی در فکر احساسات جریحه دار شدۀ خودشان بودند، حسام برای خواهرش، خاله برای دخترش، عمه برای ناراحتی حسام و ... پس من چی؟!
آن شب دوباره مغزم از شدت فشار افکار جورواجور داشت منفجر می شد. از دست همه عصبانی بودم، حس گزندۀ توهینی که هر کدام به من کرده بودند، از عمۀ بهرام تا خانوادۀ خودم و حسام برایم کشنده بود. برای فرار از این رنج فقط به کیمیا پناه بردم. با نگاه به صورت قشنگ و بوییدن موها و فشردن دست های کوچکش به خودم آرامش دادم. این فکر دیوانه ام می کرد که دیگران محبت و وابستگی ام به کیمیا را طوری دیگر استنباط کنند و این طور تصور کنند که با توجه به موقعیتم ازدواج با بهرام را آرزو می کنم. رعنا، باورت می شود من با بهرام ازدواج کنم؟! این هم از آن حرف هایی بود که از شدت خنده دار بودن اشک آدم را در می آورد. این میان توهین مستقیم حسام بیش تر خردم می کرد.
تمام شب را با خودم جنگیدم و صبح خسته و کوفته از جا بلند شدم. فضای خانه برایم سنگین بود و دوست نداشتم در خانه بمانم، وسایلم را برداشتم و به رغم مخالفت خاله و مادر، همراه کیمیا به خانۀ مهشید رفتم، که تازه یک هفته بود به خانه اش رفته بود و اواخر هشت ماهگی را می گذراند. شاید به قول مهشید این هم از محاسن اخلاق سگی من بود که وقتی آن رویم بالا می آمد، دیگر کسی نمی توانست با کارم مخالفت کند، چون در حقیقت اثری نداشت!
در روزهایی که خانۀ مهشید بودم، دوباره با تمام وجود احساس می کردم چقدر دوست دارم مستقل باشم. حالا که کیمیا را داشتم، باز بعد از سال ها آرزو می کردم خانه ای کوچک و آرام داشته باشم. خانه ای که آرامشش را حرف ها و دخالت ها و وجود دیگران به هم نزند. خانه ای که بتوانم پشت دیوارهایش از شر حرف های احمقانه و محبت های نابجا و نگاه های مزاحمی که فقط و فقط روح آزردۀ مرا می خراشید، پنهان کنم و خودم را وقف کیمیا کنم. حتی تصور چنین خانه ای برایم مثل رویایی شیرین آرامبخش بود.
اما وقتی یاد حرف های حسام و خاله می افتادم خون خونم را می خورد. رنج این که به آدم مثل موجودی بی مقدار نگاه کنند، رنج کمی نیست. شاید آن ها نادانسته این کار را می کردند ولی این از رنج من کم نمی کرد. وقتی تحقیر می شوی و بهت توهین می کنند، دیگر مهم نیست که از روی عمد بوده یا از روی سهو، تو عذابت را می کشی. و عذاب من هم چنین بود. لحن کلام و رفتار حسام به هیچ وجه از جلو چشمم دور نمی شد و این جمله اش مدام در سرم چرخ می خورد « دنبال این مرتیکه راه می افتی. » از حرص به خودم می پیچیدم که چرا توی گوشش نزده ام. دلم می خواست زهری که وجودم را می سوزاند، یک جوری به وجود او هم نیش بزند، ولی چطور؟ از خودم بدم می آمد که نتوانسته بودم حرف بزنم. چطور با من مثل یک زن ... یک زن .... بی اختیار دست هایم را مشت می کردم و لب هایم را به دندان می گزیدم، از دردی که به هیچ کس نمی توانستم بگویم. این حسی نبود که بشود به دیگران تفهیم کرد. مطمئن بودم، چون از یک طرف هیچ کدام شرایط من را نداشتند و از طرف دیگر بسیاری از حرف هایی که در شرایط عادی معنای خاصی ندارند در شرایطی خاص معنای خاصی پیدا می کنند. و این چیزی بود که رنجم می داد. اگر من هم همان ماهنوش سابق بودم و ازدواج نکرده بودم یا مثل بقیه خواهرهایم داشتم، او جرئت نمی کرد چنین رفتاری بکند، اگر هم می کرد، برای من آن قدر گران نمی آمد، ولی حالا ... به خودش چنین اجازه ای داده بود. عمۀ بهرام، چون مسلما فکر می کرد این پیشنهاد با استقبال روبرو می شود، به راحتی عنوان کرده بود و حتی خاله فقط ناراحت داغی بود که داشت و توهینی که به احساسش شده بود. هیچ کس در این میان به من فکر نمی کرد، به این که شاید این پیشنهاد و این حرف ها و این رفتار آزرده ام کند و توهینی به من باشد. و این فکر که محبت من به کیمیا طوری دیگر استنباط شود، دیوانه ام می کرد. از آن گذشته چطور فکر نمی کردند من نمی توانم با شوهر رعنا ازدواج کنم؟ چرا؟ فقط به این دلیل که بیوه بودم؟
این افکار سه روز تمام ذهنم را به خود مشغول کرد و عذابم داد. عذابی تلخ که مجبور بودم در سکوت تحمل کنم و صدایم درنیاید.
روز چهارم و عصر پنجشنبه بود. لباس پوشیده آماده نشسته بودیم که شوهر مهشید بیاید و بیرون برویم که زنگ زدند. مهشید که حالا با این که دکتر به خاطر زایمان راحت تر بهش اجازه راه رفتن داده بود، اما از بس سنگین شده بود دیگر خودش نمی توانست راه برود، به سختی از جا بلند شد و هیجان زده گفت:
- اومد. زود باش ماهنوش! اگه بیاد تو و بشینه، بلند کردنش کار حضرت فیله.
و در را باز کرد و با صدایی متعجب گفت:
- سلام، تویی؟
از شنیدن صدای حسام جا خوردم ولی بی آن که به روی خودم بیاورم، سرم را به پوشاندن لباس های کیمیا گرم کردم. وارد هال شد و با صدای بلند سلام کرد و کیمیا را صدا زد. کیمیا ذوق زده، اول نگاهش کرد، بعد به عادت همیشگی اش پرید توی بغل من تا صورتش را پنهان کند. بغلش کردم و باز بی آن که جواب سلام دوبارۀ حسام را بدهم، صورتم را در موهای کیمیا پنهان کردم و همان طور که می بوسیدمش گفتم:
- کیمیا، موهات خراب شد، یواش تر.
حالا حسام روی مبل روبرویی نشسته بود. برای سومین بار گفت:
- سلام ....
و بعد اضافه کرد:
romangram.com | @romangram_com