#برزخ_اما_بهشت_پارت_148

- مادر، مگه این بی چاره دلش می خواست این طور بشه؟ مگه تقصیر اینه که زن جوونش پرپر شده؟ اونم داغداره، خدا رو خوش نمی آد.
- خدا رو خوش بیاد یا نیاد، من یک بار دیگه چشمم به اون بیفته ....
باز خاله گریان حرفش را برید:
- مادر من، بچه شه، پس فردا می گه اصلا بچه م رو بدین.
باز فریاد حسام به آسمان رفت:
- بچه ش رو می خواد؟! بندازین جلوش، مرده ببره خودش بزرگش کنه.
این جا عمه حرفش را برید:
- یه لیوان آب بدین بچه م بخوره، ا .... بیخودی کله به کلۀ این می گیرین که چی؟ مادر این قدر جوش نزن، خونت رو کثیف نکن، راست می گی حق با توست، نفهمی از اون هاست، حیا و حجاب هم خوب چیزیه.
خاله عصبی گفت:
- خدا عمرت بده عمه جون، شما که فهمیدین، چرا نفهمی آن ها را می گی، آن هم جلوی همه؟ این را شما به من بگو به نسرین بگو.
حسام عصبی تر از قبل گفت:
- آره به شما بگه که ذوق می کنین، نه؟ خوبه، خیلی خوبه!
عمه با لحنی تند گفت:
- گفتم یه لیوان آب بدین دست بچه م. باز که وایستادین اره می دین تیشه می گیرین که ....
صدای زنگ در و آمدن عمو و پدر حرف ها را نیمه تمام گذاشت. هاج و واج به معنای حرف هایشان فکر می کردم که چند دقیقه بعد خاله عصبی و ناراحت همراه کیمیا آمد و گریه کنان و بی مقدمه گفت که عمۀ بهرام امروز عصر تلفن زده و از قرار، چون گوشی را عمه برداشته مسئله کیمیا و جوانی بهرام را پیش کشیده و آخر سر از من خواستگاری کرده. مثل گیج ها حرف های خاله را زیر و رو می کردم که می گفت:
- آخه خاله، آدم به این مردم چی بگه؟ هنوز آب کفن بچۀ من خشک نشده باید این حرف رو بزنن؟ بچۀ من جوون نبود؟ فقط بچۀ اونا جوونه؟ گفته من روم نمی شه به ناهید خانم بگم بالاخره مادره. خوب آخه اگه خودتون می دونین که درست نیست، چرا مطرح می کنین؟
یواش یواش می فهمیدم چی شده و این میان حتی خاله هم نمی فهمید که حرف هایش مثل سیلی توی صورت من می خورد. باز من مال حراجی شده بودم، آمادۀ فروش! آرام آرام داشتم نه فقط از حسام که از همه عصبانی می شدم و غمی سنگین قلبم را می فشرد. تنها دلیلی که باعث شده بود عمۀ بهرام آن قدر راحت این مسئله را عنوان کند، موقعیت من بود. حتما فکر کرده بود که هم من و هم خانواده ام بابت این لطف آن ها چقدر خوشحال می شویم و در عین حال برای کیمیا هم خوب می شود ....

romangram.com | @romangram_com