#برزخ_اما_بهشت_پارت_147

دوست داشتم سیلی محکمی توی صورتش بزنم. سیلی ای که اگر ماهنوش قدیم بودم مطمئنا می زدم.
ولی من حالا ماهنوش قدیم نبودم. قبل از این که خشمم سیلی بشود، بغض شد و به گلویم فشار آورد. دندان هایم را به هم فشار دادم، ولی از میان فک های به هم فشرده ام هیچ صدایی در نیامد، فقط توانستم با دست کنارش بزنم و با قدم هایی سریع، که با حرص به زمین می کوبیدم، از کنارش بگذرم.
در حالی که از شدت غضب نفس هایم به شماره افتاده بود، وارد هال شدم و بدون این که به کسی سلام کنم از پله ها بالا رفتم و همزمان صدای خداحافظی بهرام را شنیدم که با وجود اصرار های مادر و بقیه داشت می رفت. وارد اتاق شدم و در را به هم کوبیدم. مثل دیوانه ها وسط اتاق با قدم های بلند راه می رفتم و با خودم حرف می زدم و از خشم مثل مار به خودم می پیچیدم و با خودم می گفتم:
« چطور جرئت کرد با من این طوری حرف بزند؟! »
ناگهان از صدای فریاد به خود آمدم.



- داد می زنم، اصلا هوار می زنم. دارم بهتون می گم این مرتیکه دیگه حق نداره پاش رو این جا بگذاره.
به سمت در اتاق آمدم.
- مادر من، این داماد ماست، شوهر خواهرت بوده، بابای کیمیاست.
- ا ، آن موقع که خواهرم زنش بود، ایشون کار داشتن، پیداشون نبود، حالا ....
مامان حرفش را برید:
- خاله جان قربونت برم، رعنا اصرار داشت که بره. تقصیر این بی چاره چیه؟
حسام که صدایش از خشم دو رگه شده بود با تمسخر جواب داد:
- ا ؟! لابد حالام رعنا وصیت کرده زود عمه ش رو بفرسته ....
خاله با صدایی گریان حرفش را قطع کرد:

romangram.com | @romangram_com