#برزخ_اما_بهشت_پارت_143

- این چه طرز بوق زدنه، قلبم وایستاد.
با لبخند گفت:
- اولا سلام کردم، دوما ماشین من یک مدل بوق بیش تر نداره. نمی دونستم واسه صدا زدن یا احوالپرسی یا سلام کردن باید بوق های مدل به مدل داشت. شما به بزرگواری خودتان ببخشین. سوما دوباره سلام.
باز بدون این که جواب سلامش را بدهم، گفتم:
- حالا که یک مدل بوق بیش تر ندارین، لطف کنین پشت پای دیگران دستتون رو روی بوق نذارین.
از ماشین پیاده شده، زانو زد تا کیمیا را بغل کند و دوباره با همان لحن شوخ گفت:
- ماهنوش، من یک سلام کردم، یه جواب کافیه. چرا آدمو شرمنده می کنی؟ دیگه این همه عزت و احترام و احوالپرسی برای چیه؟
خنده ام گرفت و مثل برق از مغزم گذشت چقدر دلم برایش تنگ شده بود، ولی جلوی خودم را گرفتم و رو به کیمیا گفتم:
- کیمیا، با دایی حسام می ری یا با من می آی؟
به جای کیمیا، حسام که کیمیا را بغل کرده بود و به سمت ماشین می رفت، گفت:
- نخیر، با خاله ماهنوش و دایی حسام می ره، سوار شو.
« سوار شو » ی آخر را طوری آمرانه گفت که بهم گران آمد، برای همین با لحنی که حالا تمام سعی ام را می کردم که جدی باشد گفتم:
- من قدم زنان می آم.
- ا ، باشه. پس من و کیمیا از این جا تا خونه با بوق دنبالت می آییم که تنها نباشی. باشه کیمیا؟
بعد دوباره با همان لحن آمرانه ولی نرم گفت:
- لطف کنین سوار شین. این که دیگه جواب سلام نیست که سخت باشه.
سوار شد و در سمت دیگر را باز کرد. می دانستم که کاری که گفته می کند، برای همین با همان قیافۀ درهم سوار شدم، قیافه ای که به زور سعی می کردم درهم باشد و در را بستم. که باز گفت:

romangram.com | @romangram_com