#برزخ_اما_بهشت_پارت_144

- سلام عرض کردم خانم، حال شما؟
تنها راه فرار برای من نگاه نکردن به او بود. برای همین رویم را به سمت خیابان کردم، ولی حسام همان طور که حرکت می کرد به کیمیا گفت:
- کیمیا یه خورده با این خاله ماهنوش کار کن.
هرچه سعی کردم نتوانستم بی تفاوت باشم و جواب ندهم. این بود که با لحنی که به زور سعی می کردم عصبی باشد گفتم:
- با من کار کنه؟!
- آره دیگه. این جور که پیش می ره روز به روز تاثیر ایشون روی شما بیش تر می شه، سلام که یادت رفته، قهر که می کنی، غریبی ....
حرفش را بریدم و فقط گفتم:
- خیلی ممنون.
و رو برگرداندم. گفت:
- به خدا شوخی نمی کنم. خودت نمی فهمی چقدر اخلاقت شبیه بچه ها شده.
همان طور که روبرو را نگاه می کردم، با لحنی که سعی می کردم خونسرد و بی تفاوت باشد گفتم:
- تا اون جا که من شنیده م و دیده م، همه دنیا می گن این مردهان که مثل بچه های کوچیک هستن ....
و به طعنه اضافه کردم:
- نمی دونم، شاید همۀ دنیا اشتباه می کنن.
برخلاف انتظارم حسام هم با خونسردی گفت:
- نه، فقط اگه این جوریه، پس زن ها یا اصلا به دنیا نیومده ن یا قنداقی ان.
بعد نیم نگاهی به من کرد و از ته دل خندید.

romangram.com | @romangram_com