#برزخ_اما_بهشت_پارت_142
- باید حمام کند.
با همان لحن قبلی گفت:
- حالا نیم ساعت دیگه حمامش کن.
- نه خوابش دیر شده، شام هم نخورده.
یکدفعه یک قدم به عقب برداشت، دست کیمیا از دست ها من درآمد و چشم هایم به چشم های خودش افتاد که این بار با لحنی جدی گفت:
- اینو وقتی تا این ساعت توی خیابون ها بودین باید فکر می کردین.
از این که مثل آقا بالاسرها حرف زد، حرصم بیش تر شد، بی این که جوابش را بدهم با عصبانیت گفتم:
- کیمیا! گفتم بیا پایین تا عصبانی نشده م.
کیمیا را از شانه اش برداشت. در حالی که می بوسیدش، گذاشتش روی تخت و به طعنه گفت:
- ببخشید، یادم رفته بود دخالت بیجا توی کار شما نکنم.
و از اتاق بیرون رفت. هنوز در را نبسته بود که با صدایی بلند و لحنی تند گفتم:
- خواهش می کنم، توی این خونه رسمه.
دوباره در را باز کرد:
- چی؟
حوله کیمیا را روی شانه ام انداختم و از کنارش گذشتم و همان طور که به سمت حمام می رفتم با تندی گفتم:
- دخالت بیجا، اونم با طلبکاری.
نفس عمیقی کشید و بدون این که چیزی بگوید، رفت و من در حالی که دلم خنک شده بود، فکر کردم حالا بعد از این دیگر یاد می گیرند که با من مثل دختربچه ها رفتار نکنند. عجیب بود، چرا رفتار حسام آن قدر برایم آزاردهنده بود که حالا از او حتی از عمه بیش تر حرص داشتم؟ خودم هم نمی فهمیدم، ولی به همین دلیل و ناخواسته تا چند روز بعد هم به همان رفتار خشک و عصبی ادامه دادم. تا این که چند روز بعد، یک رور غروب که با کیمیا از پارک برمی گشتم، نزدیک خانه با صدای بوق گوشخراشی که درست پشت پایم به صدا درآمد از جا پریدم. وقتی برگشتم تا به رانندۀ بی ملاحظه اش یک چیزی بگویم، حسام را دیدم که سرش را از شیشه ماشین بیرون آورده بود و در حالی که می خندید، سلام کرد، عصبانی گفتم:
romangram.com | @romangram_com