#برزخ_اما_بهشت_پارت_141
- چرا نشم؟ من دیگه دختر بچه نیستم، وکیل و قیم و بزرگ تر هم نمی خوام. من حالا زنم، یک زن بیست پنج ساله که خودش می تونه برای خودش تصمیم بگیره. اینو حالا، هزار دفعه دیگه م پیش بیاد می گم که دیگران بیجا می کنن برای من تصمیم بگیرن، بدون این که من رو به حساب بیارن. شما، حسام یا هرکسی دیگه م که بهش بربخوره مهم نیست. من مال حراجی نیستم که برای خوشامد دوستان پیشکش بفرستین. پس لطفا هرکس می خواهد بهش برنخوره، حد خودش رو بشناسه.
دندان هایم را از حرص به هم فشردم و تند از پله ها بالا رفتم. لباس های کیمیا را تنش کردم، دیگر توی خانه نمی توانستم بمانم، با خودم گفتم:
- امروز یک کم زودتر می رویم پارک.
ساعت حدود پنج بود که از خانه بیرون آمدم. هنوز توی مغزم کسی فریاد می کشید، کسی که، بی آن که بخواهم، وجه غالبش حسام بود. چرا؟ خودم هم نمی فهمیدم. آن قدر توی ذهنم بر سرش فریاد کشیدم که خسته و وامانده به رعنا پناه بردم. چقدر دلم می خواست در این دنیای به این بزرگی من هم یک چهار دیواری مستقل برای خودم داشتم تا با کیمیای او در آرامش زندگی می کردم. حالا بیش تر از هرزمانی احتیاج به یک زندگی مستقل داشتم. می دانستم که عمه بعد از رفتنم چه بلوایی به پا خواهد کرد. می دانستم که اول از همه این شر، دامن مادرم را می گیرد، بعد هم پدرم را و از الان هرکسی که از در خانه وارد بشود، عمه هربار از اول، با تمام جزئیات، این نمایشنامه را با آب و تاب اجرا خواهد کرد تا یاغی گری مرا اثبات کند. ولی برای من مهم نبود. آب را از سرچشمه باید می بستم تا عمه بین این که به قول خودش برای شفا گرفتنم خدا را شکر کند یا این که باز دعا کند مثل قبل شوم تا زبانم بند بیاید، مردد بماند! من باید تکلیفم را روشن می کردم.
آن شب برخلاف همیشه تا ساعت هشت و نیم بیرون ماندم.مخصوصا می خواستم پدرم و بقیه هم آمده باشند، عمه روضه را برای آن ها هم خوانده باشد و من سنگم را با همه وا بکنم. ولی وقتی رسیدم، برخلاف انتظارم پدر و عمو نبودند، حسام بود که روی مبل روبروی تلویزیون پشت به در با یک جاسیگاری پر از سیگار نشسته بود. خاله و مادر که از چشم هایشان نگرانی می بارید تا جلوی درآمدند و مهشید همان طور که روی تختش نیمخیز شده بود، سرک می کشید. بی آن که بخواهم تمام تلخی افکار و خشمم به چشم ها و کلام و رفتارم راه باز کرد.
با اخم های درهم سلام تندی کردم و بی آن که حتی نیم نگاهی به عمه که علیک سلام گفت بکنم به سمت پله ها رفتم. کیمیا دستش را از دستم بیرون کشید و به سمت حسام دوید. بی آن که به حسام نگاه کنم، گفتم:
- کیمیا، بریم لباس هات رو عوض کن.
- سلام.
حسام بود، نگاهش کردم. به نظرم آمد برخلاف چند روز گذشته قیافه نگرفته. مطمئن بودم عمه با آب و تاب برایش همه چیز را گفته، برای همین فکر کردم حتما خودش فهمیده و رفتارش بیجا بوده که دیگر طلبکار نیست. ولی حالا دیگر این بودم که طلبکار بودم. سلام سردی کردم، خواستم کیمیا را بغل کنم که گفت:
- برو خودم می آرمش.
بدون این که جوابی بدهم رو برگرداندم و چشمم به مهشید افتاد و بی اختیار به عمه نگاه کردم که با چشم هایی عصبانی خیره خیره نگاهم می کرد.
نگاهم را به سردی از عمه برگرداندم و از پله ها بالا رفتم. ده دقیقه بعد حسام با سر و صدا کیمیا را که روی شانه اش گذاشته بود آورد و باز برخلاف دو – سه روز قبل با خوش خلقی گفت:
- ماهنوش، لباسش رو عوض کن، ببرمش.
خیلی جدی و خشک همان طور که سعی می کردم کیمیا را راضی به پایین آمدن از شانه اش کنم، گفتم:
romangram.com | @romangram_com