#برزخ_اما_بهشت_پارت_131
- توی هر کار خدا حکمتیه، خودش خواسته بچه م، بودنش که نعمت بود، رفتنش هم نعمت باشه و یک یادگاری ازش بمونه که هم این بچه رو اهل کنه، هم این دختره شفا بگیره.
و حالا بعد از این مدت برایم خیلی عجیب بود که یکدفعه سر و کلۀ یکی از دوست هایش پیدا شده بود، آن هم وقتی که قرار بود بیاید دنبال ما، می توانست لااقل تلفن بکند و بگوید که من خودم بروم. نمی دانم شاید هم اشتباه از من بود که عادت کرده بودم همۀ کارها را حتما با حسام انجام بدهم. چه لزومی داشت حتما او ما را ببرد؟ من باید ....
صدایش همان طور که از پله ها بالا می آمد و صدایم می زد، مرا تا پشت در آورد:
- ماهنوش! کارت واکسن کیمیا کجاست؟
از همان پشت در گفتم:
- توی جیب ساکش گذاشته م.
- کو؟ نیست.
- بگرد، پیدا می کنی.
چند ضربه دیگر به در زد، صدایش را پایین آورده بود و دهانش را به شکاف در چسبانده بود:
- در رو باز کن، باهات کار دارم.
باز گفتم:
- کارت توی جیب ....
دو تا مشت محکم به در زد. مجبور شدم در را باز کنم.
- این بچه بازی ها چیه درمی آری؟ من نمی تونم تنهایی بچه رو ببرم.
romangram.com | @romangram_com