#برزخ_اما_بهشت_پارت_132
- خب بده خودم می برمش.
- لازم نکرده شما زحمت بکشین. حالا که اومدم، از کارم زدم، خودم می برمتون.
- خب می گم برو به کارت برس، من خودم می برمش.
- ماهنوش، به ارواح خاک رعنا از این پنجره پرتت می کنم پایین ها! تو چرا یه دفعه می زنه به سرت.
- ا ، چرا زور می گی؟ من هیچ وقت مثل طفیلی های سرخر با شما نمی آم.
- طفیلی؟ سرخر؟
گیج مرا نگاه کرد. گفتم:
- حسام، تو چرا یه دفعه خنگ می شی. یعنی چی، وقتی این دختره همراهته، اومدی دنبال ما! من که خودم چلاق نیستم، ماشین می گیرم می رم. مثل احمق ها سربار شما بشم که چی؟
- دیوونه! این دختر خانم غفاریه، آمپول زنه. اومده آمپول عمه رو بزنه، تو فکر کردی کیه؟ من دوست دخترمو آوردم همراهم، که با شما برم دکتر. زده به سرت؟
حالا من گیج نگاهش می کردم و حرف هایش را مزه مزه می کردم:
- دختر خانم غفاری؟
- نخیر، دختر عمۀ بنده! مگه تو کر بودی، نشنیدی خاله زنگ زد، سر راه برم اینو بیارم.
یادم آمد که وقتی مادر با تلفن حرف می زد از خلال سرو صدای کیمیا، اسم آمپول و عمه و .... را شنیده بودم.
- حالا زود باش، بجنب، دیر شد. یه ساعت باید بریم غرغرهای منشی کج و کولۀ دکتر رو گوش بدیم.
و غرغرکنان از اتاق بیرون رفت. در حالی که با عجله لباس هایم را می پوشیدم از اشتباهی که کرده بودم می خندیدیم. سئار ماشین شدم، و آن وقت حسام که معلوم بود هنوز عصبانی است، با حرص به محض این که حرکت کرد، گفت:
- کی گفته زن ها یه تخته شون کمه؟ هرکی گفته خودش یه تخته ش کم بوده، زن ها به کل تخته ندارن!
خونسرد گفتم:
romangram.com | @romangram_com