#برزخ_اما_بهشت_پارت_123

- نه، عیبی نداره. امشب یک کم دیرتر می خوابه.
بهرام فقط یک لحظه باز نگاهش با نگاهم تلاقی کرد و گفت:
- خیلی ممنون من هنوز وسایلم رو جمع نکرده م، دیگه دارم زحمت رو کم می کنم. عمه منتظرن.
و من یادم آمد که بهرام شب حرکت می کند. همان طور که کیمیا بغلش بود به سمت عمو و خاله رفت و دوباره از گریۀ خاله، وقتی بهرام دست گردنش انداخت تا خداحافظی کند، همه زیر گریه زدند و این بار بغض بهرام هم شکست و من آن قدر منقلب شدم که فقط توانستم فرار کنم، بی آن که بتوانم رو برگردانم و کیمیا را که حالا توی بغل حسام بود بگیرم.
این بود که حسام همان طور که دنبالم از پله ها بالا می آمد با زبان بچگانه و صدای بلند برای پرت کردن حواس کیمیا گفت:
- خاله ماهنوش، کیمیا خانم رو نمی بری؟
نمی توانستم رویم را برگردانم. دوباره گفت:
- خاله ماهنوش می شنوی؟ می گم این کیمیا خانم گل بغض کرده، می شنوی؟
اشک هایم را پاک کردم، لب هایم را گاز گرفتم و بالای پله ها برگشتم. می خواستم گریه نکنم، ولی اشک هایم دوباره سرازیر شدند. صدای هق هق گریۀ خاله و بهرام و بقیه فضا را پر کرده بود و کیمیا با این که حسام همان طور که از پله ها بالا می آمد، بالا و پایینش می انداخت و با سر و صدا و بچگانه با او حرف می زد، بغض کرده و لب برچیده بود. درمانده سر تکان دادم و دوباره رویم را برگرداندم و به سمت اتاق رفتم، در حالی که باز صدای حسام را می شنیدم که با لحنی بچگانه، که سعی می کرد شاد باشد، رو به کیمیا و در حقیقت به من می گفت:
- یکی نمی خواد فکر این بچه باشه؟ آخه بابا این خانم خوشگل ناز داره نگاهتون می کنه ....
حالا توی اتاقم پشت در بودم و داشتم سعی می کردم با فشار دادن دستمال به چشم هایم جلوی اشک گرمی را که خیال بند آمدن نداشت بگیرم. و باز صدای حسام که کیمیا را سردست تا نزدیک لوستر بالا برده بود توی گوشم نشست:
- ماهنوش خانم، لطفا بس کن.
بچگانه عصبی بودن و کلافگی حسام را پنهان نمی کرد.
لحظه ای رعنا را دیدم که به بالش های روی تخت تکیه داده بود. انگار عصر روزی بود که تازه از شمال برگشته بودیم. رعنا داشت برای من که دیگر نتوانسته بودم جلوی گریه ام را بگیرم، می گفت که بعد از او چه کار کنم؟ خواهش می کرد نگذارم کیمیا از این بغل به آن بغل برود و هی گریه و زاری و دلسوزی های مرسوم را ببیند و همه به گمان دلسوزی با جزع و فزع آزارش بدهند ....
دستمال را با چنان شدتی به چشمم فشار دادم که زجر و درد را ببلعد به سختی بغضم را فرو خوردم. رو برگرداندم، به زحمت لبخندی به کیمیا زدم و رو به کیمیا و با لحنی بچگانه، ولی در جواب حسام گفت:
- بیا کیمیا جون، خاله ماهنوش دیگه خفه شد، بیا عزیزم.
حسام کیمیا را یک بار دیگر تا نزدیک سقف انداخت بالا و گرفت و بعد همان طور که دستش را به سمت من دراز می کرد گفت:

romangram.com | @romangram_com