#برزخ_اما_بهشت_پارت_124

- من این رو که تو می گی نگفتم. گفتم؟
نگاهش کردم و سرم را تکان دادم. یکدفعه گفت:

قسمت ششم

- لباس هاتون رو بپوشین با هم بریم بهرام رو برسونیم.
- بهرام رو برسونیم؟
گیج و منگ حرفش را تکرار کردم.
از اتاق بیرون رفت، ایستاد و برگشت و گفت:
- آره شاید بهرام تا یک سال دیگه م نتونه بیاد. یک ساعت هم یک ساعته، من که دارم می رم فرودگاه، بگذار کیمیا رو هم ببریم.
- خوابش می آد.
- عیبی نداره. خوابش هم ببره، توی بغل باباش برده دیگه!
در را بست، ولی بلافاصله باز کرد و گفت:
- اما اگر می خوای باز آبغوره گیری راه بندازی، نیای سنگین تری!
نگاهش کردم. باز نگاهش مثل نگاه عمو شده بود، نگاه مهربان عمو و در عین حال نگاه توبیخ کنندۀ پدرم. با ریش نتراشیده، قیافه اش هم درست شبیه پدرم شده بود، مردانه و پخته.
رعنا یادت است که می گفتی فکر نمی کنم حسام در پنجاه سالگی هم مردی عاقل و بالغ مثل پدر بشود؟
کاش بودی و می دیدی که چطور به خاطر تو و به خاطر کیمیای تو، تمام سعی اش را می کند تا این پازل به هم ریخته را مرتب کند و به اوضاع سر و سامان بدهد و خیلی بیش تر از آنچه فکر کنی عاقلانه رفتار می کند ....

romangram.com | @romangram_com