#برده_رقصان_پارت_99
که احساس گرسنگی شدیدی به من
دست داد و به یاد بیسکویتهایی افتادم که کاتورن به من داده بود. به هر کدام از ما دو تا رسید، با اینکه خیس شده
بودند بیسکویتهای خوبی بودند و لازم نبود آنها را با چکش بشکنیم.
ما اغلب مکالمه های عجیبی داشتیم، هر کدام از ما منتظر می شد که دیگری صحبتش را تمام کند، گویی واقعاً
حرفهای یکدیگر را می فهمیدیم. یک بار صدای مهیبی از بالا به گوش رسید. لرزش شدیدی کشتی را فراگرفت و
سپس به درون استخوانهایم دوید. منتظر بودم که دریا ما را در خود ببلعد؛ اما، چنین نشد. پوستم از رطوبت نمک می
سوخت و تمام مدت دیوانه وار پای خود را می خاراندم. سپس مدتها پس از اینکه آخرین بیسکویتمان را خورده
بودیم و در حالی که سردرگم بودم و نمی دانستم که خواب می بینم یا بیدارم، پوشش دریچه ناپدید شد. گویی دست
نیرومندی آن را بلند کرد. چشمم به روشنایی افتاد. آسمان خاکستری متلاطمی را دیدم که باد آن را آشفته کرده
بود. من و آن پسر نگاه کردیم. در چشمهای گود افتاده اش پرسشهایی نهفته بود که در چشمان من نیز بود.
من میان بشکه ها خزیدم تا اینکه تکه ای از نردبان طنابی را پیدا کردم که هنوز از عرشه آویزان بود. همین که آن را
در دست گرفتم، آب به رنگ آسمان به درون انبار دوید و مرا به جای اولم طوری پرتاب کرد که گویی به سبکی
مرغان دریایی بودم. صدای به هم خوردن کرباس و غژغژ چوب به گوشم رسید. برگشتم و دوباره طناب را گرفتم و
خودم را به بالای عرشه کشیدم.
اولین چیزی که دیدم قایق کوچک کشتی بود که از هم پاشیده شده بود. دکل اصلی کشتی شکسته و تاب خورده در
میان کشتی افتاده بود و بادبانهایش پاره پاره شده بود. در زیر آن پرویس دراز کشیده بود و در حالی که یک پایش
آزاد بود در آبی که پیش می رفت و بازمی گشت، شناور بود. کشتی، تا لب دریچه ها پر از آب شده بود. چرخ
بزرگی که ما را از چنین فاصله های دوری هدایت کرده بود، اینک بی مصرف در میان کشتی شکسته شناور بود. تنها
دکل عقب کشتی هنوز پا برجا بود و بادبانهایش بر پیکر آن شلاق می زدند، من بلافاصله خیس شدم. خود را به
نیمکت «ند» رساندم و آن را چسبیدم.
آب چشمانم را سوزاند و گوشهایم را پر کرد. کشتی سست و بیجان بلند شد و درهم شکست. هیچ چیز در تمامی
آن دنیای پر از فریاد و همهمه پا برجا نماند.
من بلند شدم و خود را از کنار نیمکت پرتاب کردم. در برابر چشمان تارم چیزی قرار داشت که نمی توانستم باور
کنم. خشکی! اما موقعی که نفسی تازه می کردم، کشتی به درون فضایی بین دو موج غول آسا پرتاب شد. موقعی که
romangram.com | @romangram_com