#برده_رقصان_پارت_100

بلند شد، چشمم به درختان نخلی افتاد که بالاترین شاخه هایشان بر آسمان شانه می زدند، گویی از زمین کنده شده،
راهی آسمانها بودند. من هرگز چنین ترسی حس نکرده بودم و هیچ توفانی در آن اقیانوس عظیم به مهابت این
توفان نبود. خشکی و ساحل در چند قدمی من قرار داشت. نالۀ گرفته ای که به فریاد یک مرغ دریایی در باران
سنگین شباهت داشت، به گوشم رسید. سرم را بلند کردم و هنگامی که دیواری از آب به سویم دوید، سرم را عقب
کشیدم. در حالی که چوب خیس نیمکت «ند» را گرفته بودم ضعف انگشتانم را حس کردم. سپس بنیامین استاوت را
که در طنابهای درهم پیچیده گیر کرده بود دیدم، گویی به مگسی شباهت داشت که در تار عنکبوت گیر کرده بود.
با چشمانی بی فروغ به آسمان خیره شده بود. موج دیگری به روی عرشه دوید. من به دنبال استاوت گشتم. او با همۀ
طنابی که در آن گرفتار شده بود رفته بود. چشمم دوباره به خشکی افتاد.
تاج موجهای کف آلودی را که در ساحل فرو می شکست دیدم، و به نور لعنت فرستادم که باعث شده بود ببینم. ای
کاش هوا تاریک بود!
از لحظه ای که دستهایم را به طرف پایۀ نیمکت بردم که خود را در باد شدید روی عرشه خم کنم، یک ساعت
گذشته بود. در حالی که سرفه می کردم و قادر به دیدن نبودم، احساس کردم که راه انبار را یافته ام. اندک اندک
پیش رفتم. ناگهان چیزی در دستم آمد که در انگشتانم نرم بود و احساس پارچه و استخوان و گوشت به بازویم
دوید. گلویم گرفت و تف کردم، سعی کردم ببینم پای چه کسی را گرفته بودم. فکر کردم کولی بود؛ اما، مطمئن
نبودم. به نظرم آمد فریاد کسی را شنیدم که درخواست کمک می کرد؛ اما، بعد متوجه شدم که باد آن چنان این صدا
را تقلید کرده بود که با فریاد واقعی تفاوتی نداشت. همین که دستم را دراز کردم و طناب را گرفتم، کشتی یک بار
دیگر به میان دو موج پرتاب شد. نمی توانستم حرکت کنم، احساس ناامیدی می کردم. برایم رمقی به جا نمانده بود
تا خود را به قسمتهایی از کشتی بند کنم. بزودی کشتی و بار اجسادش به اعماق آبها می رفت که در آنجا باد نمی
وزید.
تشنج مهیبی تمام آنچه را که از کشتی «مهتاب» مانده بود فراگرفت. دهانم را باز کردم و با تمام قدرتم فریاد زدم.
گویی یک چنین جیرجیر اسفناکی که در میان صدای درهم شکستن کشتی و ضربات باد و دریا گم شده بود، می
توانست توفان را مهار کند. یک لحظه بعد، کشتی ناگهان به پهلو خم شد و به نظر می رسید تنها باد بود که مرا، مانند
حشره ای بر پوست درخت، به عرشه می چسباند؛ ولی، تکان کشتی مرا اندکی به جلو راند و اکنون قادر بودم که خود
را به لبۀ انبار پرتاب کنم.

romangram.com | @romangram_com