#برده_رقصان_پارت_101
سر و شانه هایم در تاریکی آویزان بود. صدای قطره های آب را که در سکوت و خاموشی زیر عرشه می چکید
شنیدم. سپس دیدم که چیزی پیچ و تاب می خورد و زنده بود. احساس ترس به مغزم دوید تا اینکه به خود آمدم و
دریافتم که آن پسر سیاهپوست دارد خود را بالا می کشد. من انگشتان لرزان او را محکم گرفتم. سپس در حالی که
به پایین خم شده بودم، دستش را دراز کرد که مرا راهنمایی کند.
در حالی که چمباتمه زده بودیم، بازوی یکدیگر را گرفته بودیم. او می لرزید و من هم می لرزیدم. او با من صحبت
کرد. او را محکمتر گرفتم و سرم را تکان دادم. موج زد و ما افتادیم و در میان بشکه های چوبی غلت زدیم. در حالی
که یکدیگر را گرفته بودیم. بدنمان کوفته و کبود می شد. ما در میان استخری از آب گرم به بدنۀ کشتی تکیه دادیم.
به تدریج ضربه هایی که به کشتی کوفته می شد کم شد، باد فروکش کرد، و تق تق و غژغژ چیزهایی که در کشتی
وجود داشت جای خود را به همهمۀ آرامی داد. بندرت حرکتها و تکانهای کوچکی را در بدنۀ کشتی حس می کردم.
دریافتم که کشتی روی چیزی قرار گرفته است، شاید یک تپه یا صخره ای بود که کشتی پس از توقف کوتاهی روی
آن، به اعماق فرو می رفت. پسر مچ دستم را گرفت. حرکت دستش را که به دریچه اشاره می کرد حس کردم.
ما خود را به عرشه کشتی رساندیم. هوا تقریباً تاریک بود. موجها به آرامی به کشتی می خوردند. اکنون می توانستم
نوار باریک ساحل و ردیف نخلها را ببینم. نگاهی به پسر انداختم. او به دقت به ساحل خیره شده بود، دهانش کمی
باز بود و حالت مشتاقانه ای در چهره اش نمایان بود. آیا تصور می کرد به زادگاهش رسیده بودیم؟ من بازویش را
گرفتم و سرم را تکان دادم. نور از چهره اش رخت بربست. شاید ما به کوبا نگاه می کردیم.
سپس از تعجب و ترس مو بر تنم راست شد. صدای خندۀ خفه و عجیبی از جایگاه پشت کشتی برخاست. من صدای
شکستن یک بطری را در برخورد با چوب بروشنی شنیدم. ناخدا کاتورن نمرده بود.
صدای خنده، ناگهان قطع شد. تنها صدای جمع شدن آب و همهمۀ بادی که فروکش می کرد به گوش می رسید. پسر
به طرف ساحل اشاره کرد. ما پای خود را روی آنچه از نرده اصلی باقی مانده بود. گذاشتی و از عرشه به پایین سُر
خوردیم. تخته پاره ای در آن نزدیکی قرار داشت. من پسر را گرفتم و به آن چوب اشاره کردم. او دست به کار شد
و آن را از بادبانی که به اطرافش پیچیده بود جدا کرد. نمی دانستم در چه فاصله ای از ساحل ایستاده بودیم؛ ولی، می
دانستم که اگر روی کشتی بایستم غرق می شویم.
صدای فریاد دیگری را شنیدم. ناخدا کاتورن به دکل اصلی تکیه داده بود. زاویۀ کشتی طوری بود که ناخدا تقریباً به
حالت افقی درآمده بود. فکر می کردم ما را دیده است؛ ولی، چنین نبود. نگاهش بدون شناسایی از ما گذشت. شاید
romangram.com | @romangram_com