#برده_رقصان_پارت_102

اصلاً نمی توانست ببیند. من دوباره به آب نگاه کردم. تنها می توانستم مانند سگ شنا کنم. شنا کردن را این گونه یاد
گرفته بودم. نمی دانستم که پسر می تواند شنا کند یا نه؛ اما، چه کار دیگری می توانستیم بکنیم؟
ما تخته پاره را، درون آب انداختیم و به دنبالش به داخل آب سُر خوردیم. پسر فوراً از برابر چشمانم ناپدید شد.
آب به درون ششهایم رفت، من فرو رفتم. دستی به دستم خورد و من، در حالی که تف می کردم بلند شدم. او آنجا
بود و سرش را چند قدم آن طرفتر از آب بالا آورده بود. تخته را گرفتم و در حالی که پا می زدیم راهی ساحل
شدیم.
من یک بار سرم را برگرداندم. در برابر آسمان ابری بخار گرفته که با نور زرد رنگی روشن شده بود، ناخدا کاتورن
را دیدم که با یک دست هوا را چنگ می زد. کشتی در برابر چشمانم به آرامی فرو می رفت. در این فکر بودم که آیا
با تمام مشروبی که نوشیده بود، بین تنفس آب و هوا فرق می گذاشت یا نه.
نمی دانم چگونه به ساحلی رسیدیم که به نظر نزدیک می آمد؛ اما، موقع شنا کردن از ما دور می شد. تاریکی مانند
پارچۀ سیاه کلفتی ناگهان ظاهر شد. به خاطر ندارم که چه وقت تخته پاره را گم کردیم، چند وقت به چند وقت به
سوی یکدیگر می رفتیم و تنها به آب برخورد می کردیم، یا چند بار موج به ما حمله کرد و ما را به بلندیهای
وحشتناکی برد.
نمی دانم چه مدت طول کشید؛ ولی، حتی حالا می توانم لازمۀ تقلا و امیدمان را حس کنم که مرا پی در پی به هوا می
برد، گویی بیشتر زندگیم در آن نقطه از دریا سپری شده بود.
پیرمرد
در نخستین تابش نور صبح، بیدار شدیم، هنگامی که اشعۀ رنگ پریدۀ خورشید روی آب پراکنده می شد، رنگ
دریای آرام از خاکستری به آبی ملایمی بدل می شد.
من در بوهای خشکی، بوی خاک و درختان و بوی تند گیاهان دریایی را تنفس کردم.
تصور می کردم که گرسنگی ام موجب شده بود که بوی مرغ و جوجه را احساس کنم. آرام دراز کشیدم و از گرمای
ضعیف آفتاب لذت بردم. چیزی روی مچ پایم دوید و مرا قلقلک داد. موقعی که نشستم خرچنگی را دیدم که از
انگشت شستم بزرگتر نبود. پسر هنوز لباس زنانه ای به تن داشت و چند قدم آن طرفتر دراز کشیده بود. او هوا را با
صدا تنفس می کرد. من بلند گفتم:
- مرغ و خروسها؟

romangram.com | @romangram_com