#برده_رقصان_پارت_103

پسر به زبان خود کلمه ای گفت و لبخند زد. ما بلند شدیم و شنهایی را که روی بدنمان خشک شده بود پاک کردیم.
در حالی که لباس را از تنش درمی آورد، چیزی در میان ستون نخلها در بالای ساحل توجه اش را جلب کرد. من نگاه
کردم. در پشت نخلها نقطۀ سبز تیره ای از درختان و بوته هایی انبوه قرار داشت. اصلاً باد نبود، تنها سکوت عظیمی
حکمفرما بود. مرغ و خروس! این بار گرفتار توهم نبودم.
در میان درختان، مرغ زرد رنگ بزرگی که سرش را بالا گرفته بود و قدقد می کرد، ظاهر شد. به فکرم رسید که باید
در اینجا مردم زندگی کنند. زانوانم شروع به لرزیدن کرد، اینها نشانه های مزرعه و انسان بود، و من می ترسیدم.
بی حرکت ایستادم و آمادۀ فرار شدم و منتظر بودم که صاحب مرغ با تپانچه و شلاق... و خدا می داند با چه چیز
دیگری... ظاهر شود. آن مرغ با پا شنها را کنار زد. من بازوی پسر را گرفتم و به پایین ساحل اشاره کردم؛ ولی، او
همچنان به آن موجود خیره شده بود که به طرفمان پیش می آمد. ناگهان سنگی برداشت و سپس با حالت پرسشی
به من نگاه کرد. چقدر دلم می خواست بگویم: «بله، مرغ چاقی بود!» اما سر، را بشدت به علامت نفی تکان دادم و به
طرف درختان اشاره کردم. او فکرم را خواند و سنگ را زمین انداخت. سپس دامن لباس زیر بلندش را کشیده و گره
زد و ما به طرف ساحل دویدیم. تقریباً به لبۀ ساحل رسیده بودیم که صدای فریادی به گوش رسید:
- ایست!
ولی ما به رفتنمان ادامه دادیم تا این که به نواری از خشکی رسیدیم که طرف دیگر آن دیده می شد. من با ناامیدی
دیدم که ساحلی وجود نداشت و به جز یک ردیف صخرۀ صاف، که از سرخسهای مویی شکلی پوشیده شده بود، چیز
دیگری بچشم نمی خورد. ما ناگهان ایستادیم. چاره ای به جز رفتن به درون آب نداشتیم. در حالیکه می ترسیدم،
پشتم را برگرداندم. با کمال تعجب، پیرمرد سیاهپوستی را دیدم که نزدیک جایی که خوابیده بودیم ایستاده بود و ما
را تماشا می کرد. هنوز جای بدنهایمان را روی شن می دیدم. در کنار آن مرد، آن مرغ زرد با سر کج ایستاده بود.
مرغ با نوکش چیزی را از زمین برداشت، حدس زدم همان خرچنگی بود که چند دقیقه پیش از پایم بالا رفته بود.
من به پسر نگاه کردم. صورتش برق می زد؛ ولی، فوراً صورتش را درهم کشید، شاید پی برده بود که هر چند
لباسهای آن مرد پاره بود، آنها را از سفیدپوستان گرفته است.
پیرمرد با گامهای آهسته به طرفمان به راه افتاد. ما رفتیم که او را ملاقات کنیم. نمی دانستم چه بگویم و چگونه
اوضاع و احوالی که ما را به آن ساحل کشیده بود شرح دهد. آرزو می کردم که من و آن پسر در یکی از آن جزیره
های مسکونی که پرویس، درباره اش به من گفته بود، پیاده شده باشیم. اگر چنان بود دور از دسترس دیگران

romangram.com | @romangram_com