#برده_رقصان_پارت_104
بودیم، چرا که من در قلبم نسبت به هر موجودی که روی دو پا راه می رفت، احساس بی اعتمادی عجیبی می کردم.
پیرمرد سکوت را شکست. در حالی که به من نگاه می کرد گفت:
- کجا می روید؟ از کجا می آیید؟
دیدم که چقدر دقیق آن پسر سیاهپوست را برانداز می کرد، سپس موقعی که نتوانستم برای جواب دادن به او
کلماتی پیدا کنم گفت:
- خب، تو اربابش هستی؟
- نه! من اربابش نیستم.
پیرمرد دستش را دراز کرد و بازوی پسر را گرفت و او را گرداند و به جای زخمهای کهنۀ پشت پسر دست زد.
من گفتم:
- کشتی ما در توفان غرق شد، و ما تا ساحل شنا کردیم.
پیرمرد سری تکان داد و پسر را رها کرد و پرسید:
- دیگران کجا هستند؟
گفتم:
- کارکنان کشتی بودند که غرق شدند.
من به دریا نگاه کردم، اثری از کشتی نبود.
لحظه ها با کندی مرگباری سپری می شد. گرمای خورشید قوت گرفته بود، ناگهان به یاد تشنگی ام افتادم.
گفتم:
- مدتهاست که چیزی نخورده ایم، ما آب هم نخورده ایم و نمی دانیم کجا هستیم!
پیرمرد در حالی که به آن پسر نگاه می کرد گفت:
- شما در «می سی سی پی» هستید. چرا این پسر هیچ حرف نمی زند؟
جواب دادم:
- او به زبان خودش صحبت می کند.
نمی دانستم که لااقل چیزی برای نوشیدن به ما می دهد یا نه. در این جنگل بایستی غذا باشد. به هر حال این مرد از
جایی آمده. در این موقع اضافه کردم:
romangram.com | @romangram_com