#برده_رقصان_پارت_98
هم آمیخت. پسر چیزی زیر لب زمزمه کرد. گفتم:
- نمی دانم.
او ساکت شد. سپس با وحشت دیدم که در انبار پایین آمد، و در آن لحظه به یاد آوردم که همیشه دریچه ها را در
هوای نامساعد می بندند.
بوی مشمئزکننده، تنفس را مشکل می کرد. ماهیچه های پایم گرفته بود و تمام استخوانهای بدنم درد می کرد. چیز
پشمالویی به دستم خورد. بلند شدم و آرنجم محکم به جایی برخورد کرد. آن پسر نیز بلند شد، و ما مدت زیادی
ایستادیم. حس کردم کشتی طوری کج شد که گویی دست غول پیکری آن را به یک طرف فشار می داد. یک بار آن
پسر دستم را گرفت و روی بشکۀ چوبی فشار داد. من رطوبتی را حس کردم، او انگشتان نمناکم را به دهان هدایت
کرد. آنها را لیسیدم. ما هرچه می توانستیم رطوبت را جمع می کردیم و انگشتانمان مانند موشهای کور روی سطح
بشکۀ چوبی حرکت می کرد.
هنگامی که کشتی کج و راست می شد به چوبهای اطرافمان می خوردیم. گاهگاهی بشکه های چوبی را می چسبیدیم
که از سقوط آنها به روی سرمان جلوگیری کنیم؛ اما، اگر دریچه باز می شد و ما را می دیدند از توفان وحشتناکتر
بود. چهرۀ استاوت را مجسم می کردم که اگر ما را می دید چه قیافه ای می گرفت و چطور لبخند می زد.
آن پسر با من صحبت کرد. من جواب دادم. هیچکداممان حرفهای یکدیگر را نمی فهمیدیم؛ اما، صدایمان در تاریکی،
وحشت توفان رعدآسا را تا حدودی کاهش می داد. فقط می خواستم خود را رها کنم. تبدیل به سر و صدا بشوم،
تبدیل به چیزی بشوم تا از وحشتی که حس می کردم بی خبر باشم. در طول راه ما به کناری پرتاب می شدیم و می
افتادیم. کشتی در نخستین ساعات حرکتش بشدت سرعت می گرفت؛ اما، مانند سرعت پُر تک و تاب یک دوندۀ
لنگ بود. هر دوی ما خوابیدیم. حس کردم مدت زیادی طول کشید؛ اما، زمان قابل اندازه گیری نبود. این ساعتها
نبود که سپری می شد؛ بلکه، روزها بود که می گذشت. در حالی که نشسته بودم، از بالا صدای زوزه ها و هرج و مرج
به گوش می رسید، و من خود را با صدای ضعیف و یکنواخت تنفس پسر، که خوابیده بود، تسکین می دادم. من روز
و شب و تاریکی و روشنایی را تشخیص نمی دادم. فقط توفان را حس می کردم، کشتی مانند ستاره هایی که آخر
تابستان در آسمان سقوط می کنند در میان آب به این سو و آن سو پرتاب می شد.
یک بار بیدار شدم و شنیدم که پسر با خود زمزمه می کند. خدا می داند معنی کلماتش چه بود؛ اما، آهنگ کلامش
مانند واپسین صدای آخرین انسان این کرۀ خاکی بود. بازویش را تکان دادم که بیدار شود و او خندید. آن وقت بود
romangram.com | @romangram_com