#برده_رقصان_پارت_97
شدیدی خورد. در حالی که دریانوردان با شلاق سیاهپوستان را به دریا پرتاب می کردند، ناخدا را دیدم که کنار
پرویس سر سکان ایستاده بود. من مانند دیوانه ای شیون سر دادم و با التماس از قایقهای کوچک خواستم که ما را
نجات دهند. سپس صدای بچه ها را شنیدم که گریه می کردند. آنها با من فقط چند قدمی فاصله داشتند و به آن پسر
جوان چسبیده بودند. پسر با تنفر و خشم به من نگاه می کرد و من با اشارۀ دست و سر به آنها فهماندم که منظورم
آسیب رساندن به آنها نیست.
صدای پای کسی که می دوید به گوش رسید. در حالی که خود را به تکیه گاه لنگر فشار می دادم، ست اسمیت از
کنارم گذشت. او بچه ها را پیدا کرد. پسر سیاهپوست با مشت و لگد به جانش افتاد؛ ولی، اسمیت ضربات مشت و
لگد را نادیده گرفت و بچه های کوچک را بلند کرد و آنها را از دماغۀ کشتی به دریا پرتاب کرد. من فریاد زدم.
اسمیت چهرۀ دیوانۀ خود را به طرفم برگرداند، چشمهایش برق می زد. دیوانه وار فریاد زد:
- تو هم مشغول شو!
بادبانهای رنگ و رو رفتۀ غول پیکری را که در طرف راست کشتی معلق بودند دیدم، گویی پرده ای از آسمان
آویزان بود؛ ولی، کشتی «مهتاب» دوباره به طرف جلو تکان خورد و بادبانها و قایقهای کوچک ناپدید شدند. پسر
سیاهپوست به پشت دکل خزید. ما در آنجا هنوز زنده بودیم؛ اما، برده ها و قایقرانها در سکوت اعماق تاریک دریا
فرو می رفتند. اسمیت مشتهای خود را در هوا به شدت تکان می داد. می دانستم منتظر من بود که چیزی بگویم و
کاری بکنم. من پای خود را در یک کلاف طناب فرو بردم. و سپس وانمود کردم که گیر افتاده ام. فریاد زدم:
- پایم در طناب گیر کرده!
اسمیت به دو از کنارم دور شد. من با عجله خود را به آن پسر رساندم که به دکل چسبیده بود. من یک دستش را
گرفتم؛ ولی، او مرا کنار زد، تنفسش صدای ترسناکی داشت و فکر می کردم که ممکن است از وحشت محض بمیرد.
من دوباره او را گرفتم و مصمم بودم که با همۀ تقلاهایش او را رها نکنم. ناگهان رام شد. نفسش را که به صورتم می
خورد حس کردم. سپس دستش را رها کردم و به طرف انبار جلویی کشتی اشاره کردم. بعد روی دست و پایم
خوابیدم. او نیز همین کار را کرد. ما زیر بادبان اصلی کشتی می خزیدیم که به سرمان فشار می آورد. من صدای
فریادهای ناخدا را شنیدم؛ ولی، نمی فهمیدم که چه می گفت. باد زوزه می کشید.
ما به انبار رسیدیم و خود را به درون آن انداختیم. در تاریکی دوباره دست آن پسر را گرفتم. ما از دریچۀ باز هرچه
می توانستیم جلو رفتیم، و بین یک بشکۀ چوبی تقریباً خالی و پایۀ عظیم دکل جلوی کشتی قوز کردیم. نفسهایمان به
romangram.com | @romangram_com