#برده_رقصان_پارت_96
پیشامد بعدی چنان سریع اتفاق افتاد که می توانستم فقط قسمتهایی از آن را مانند خوابهای گسیخته ای به یاد بیاورم
که گاه در موقع بیداری مغزم را آزار می داد. در سراسر این مدت، اکثر کارکنان روی بادبانها کار می کردند و
گاهگاهی چشمم به آنها می افتاد که مانند پروانه های پر شکستۀ عظیمی از طنابها بالا می رفتند و آویزان می شدند.
پرچم آمریکا را بالا بردند. مرد اسپانیایی پرچم اسپانیا را، که روی عرشه افتاده بود برداشت. استاوت که برای یک
لحظه ناپدید شده بود، با دستانی پر از غل و زنجیر، دوباره ظاهر شد و آنها را به دریا پرتاب کرد سپس آیزاک
پورتر از محل نگهبانی اش مصرانه کلماتی را با فریاد ادا کرد که قابل فهم نبود؛ زیرا، ناگهان باد شدید شد.
بادبانها به حالت اول درآمدند و سر و صدای لنگرها تقریباً همه چیز را در خود غرق کرد. هنگامی که کشتی با یک
تکان شروع به حرکت کرد، آن مرد اسپانیایی را دیدم که دستهایش را به علامت اعتراض بلند کرد، و باد ناگهان
کلاه مستخدمش را در هوا چرخاند و در تاریکی شب انداخت. سپس پورتر دوباره فریاد زد:
- قایقها!
ناخدا را دیدم که با عجله به طرف نرده دوید، و استاوت در کنارش بود. کاتورن با غرشی گفت:
- خدایا! کشتی را می بینم! کشتی را می بینم! آمریکایی است. استاوت پس فطرت! تو مرا کُشتی! برده ها را به دریا
بریز! آنها را به دریا بریز!
هنگامی که هلال موج را در تاریکی دیدم از ترس فریاد زدم، و درست از پشت هلال دیگر، تعدادی قایق کوچک
مستقیماً به طرف ما می آمدند. پاروزنها در برابر باد خم شده بودند. در آن لحظه «سام ویک» زن سیاه پوستی را از جا
بلند کرد و راحت او را از کنار کشتی در آب انداخت. سپس بلافاصله دو مرد را با لگد به دریا پرتاب کرد.
اکنون که بردگان از خطر مرگ آگاه شده بودند فرو نشستند و چنان روی یکدیگر انباشته شدند که گویی به این
وسیله می توانستند از خود محافظت کنند. که دریانوردان به میان آنها می دویدند و آنها را می گرفتند و به طرف
نرده هل می دادند، آنها دیوانه وار به عرشه چنگ می زدند.
من خود ناخدا کاتورن را دیدم که زن کوچک اندامی را گرفت، او را از جا بلند کرد و به دریا انداخت. همین که ناخدا
پشت خود را از نرده برگرداند سه مرد سیاهپوست در حالی که تلوتلو می خوردند، به طرفش حرکت کردند و
دستهای خود را در هوا طوری تکان می دادند که گویی در پی جانوری وحشی هستند.
بلافاصله ناخدا تپانچه اش را کشید و توی صورت یکی از سیاهپوستان شلیک کرد. در حالی که صدای گلوله در
گوشم زنگ می زد، به طرف دماغۀ کشتی فرار کردم. ناگهان توفان به پا شد، بادبانها استوار شدند و کشتی تکان
romangram.com | @romangram_com