#برده_رقصان_پارت_95
- بادبان! طرف راست کشتی!
ناخدا مستقیماً به آسمان نگاه کرد. کینه ای که در چهره اش نهفته بود، آتش به جان هر مردی می افکند. آهسته
گفت:
- درست است، پورتر!
در آن لحظه یکی از مردان سیاه پوست بآرامی روی عرشه چرخید، دستهایش را مانند بال دراز کرد، چرخید و
چرخید تا اینکه نقش بر زمین شد و گویی مرد. ناخدا کاتورن به من گفت:
- پیش بچه ها بمان.
به عقب کشتی رفت و صدا زد:
- استاوت.
استاوت تلوتلو خوران به دنبال او روانه شد. ناخدا گفت:
- می خواهم پرچم آمریکا را بالا ببری.
استاوت با اعتراض گفت:
- من آن کشتی را می شناسم. به ما کاری ندارد.
کاتورن با خشم گفت:
- کافی است! شنیدی، خوک مست؟
من باید پیش بچه ها بمانم؟ دیوانه وار به دنبال پرویس گشتم. نسیم به بادی تبدیل شده بود که از بطن تاریکی برمی
خاست، سپس مانند موجی فرو شکست و در هر قسمت از کشتی «مهتاب» پراکنده شد.
شنیدم که کاتورن گفت:
- من همان طور که به کار انگلیسیها اعتماد ندارم، به قضاوت تو هم بی اعتمادم استاوت. کاکاسیاه ها را ببر کنار نرده!
او هوا را تنفس کرد و گفت:
- چیزی که به آن برخورد کرده ایم انگلیسی نیست.
استاوت با صدای کلفتی گفت:
- باید درپوش دریچه ها را بست، و غل و زنجیر را به دریا ریخت.
ناگهان صدای نالۀ بلندی از برده ها برخاست، و «کاری» را دیدم که دیگ را از کنار کشتی خالی کرد.
romangram.com | @romangram_com