#برده_رقصان_پارت_94
بوی عرق نیشکر قوی بود. بردگان چنان با ولع آنرا می نوشیدند که گویی بر آن بودند تا تشنگی بی پایانی را فرو
نشانند. دریانوردان می نوشیدند که خوش باشند؛ ولی فقط مست تر می شدند.
عده ای از کودکان از آنها جدا شدند و دیدم که به طرف دماغۀ کشتی می گریختند. آنها نزدیک لنگر پنهان شدند و
مانند جوجه های بی آشیان به هم فشار می آوردند. سپس نی لبکم را انداختم، شاید به خاطر این بود که رقص، لگام
گسیخته تر می شد و من ترسیده بودم، یا اینکه خسته شده بودم. به هر حال نمی دانم. نی لبک به طرف عرشه قل
می خورد.
نی لبک قل می خورد! حس کردم که کشتی اندکی تکان خورد. در این لحظه نسیمی احساس کردم.
مرد اسپانیایی فریاد زد:
- نگاه کنید!
رقص، به صدای فریاد بلند در یک آن متوقف شد. دریانوردان مبهوت به هر سو خیره شدند. پیشخدمت مرد
اسپانیایی دستش را به پس و پیش تکان می داد و دهانش مانند حلقۀ تاریکی باز بود. مرد اسپانیایی فریاد زد:
- بادبان می بیند!
یکی گفت:
- بادبان...
ناخدا صدا زد:
- استاوت!
استاوت در حالی که تلوتلو می خورد به پهلوی راست کشتی رفت. می توانستم ببینم که با چه کوششی خود را راست
نگه می دارد، ناگهان نسیم قوت گرفت و نیرویش دو برابر شد. دیدم پرویس از جایی که دراز کشیده بود بلند شد و
به اطراف خود نگاه کرد، گویی افسون شده بود.
استاوت گفت:
- یک کشتی انگلیسی. من آن را می شناسم، در این آبها مزاحممان نخواهد شد.
ناخدا فرمان داد:
- آن پرچم اسپانیا را بیاور پایین، کولی!
در آن لحظه صدای پورتر را شنیدم که از بالا فریاد زد:
romangram.com | @romangram_com