#برده_رقصان_پارت_93
اطراف پاهایشان پراکنده بود برداشتند.
نمی توانم حالت قیافه شان را موقع لباس پوشیدن شرح دهم و نیز نمی دانم چگونه آن مرد لال آنها را به لباس
پوشیدن وادار کرده بود. حتی تکه ای از پارچه روی عرشه باقی نماند. برده ها مانند مجسمه بودند. دریانوردان در
میانشان حرکت می کردند و یقه ای را مرتب می کردند، شالی را دوباره می بستند، و لبۀ پیراهنی را پایین می
کشیدند. زنی زحمت این را به خود داده بود که دستهایش را در آستینهای لباسی که به تن داشت بکند، و کولی آنها
را در اطراف گردنش پیچیده و گره زده بود. من پسر سیاهپوست جوان را دیدم که به طرف نرده رفت و لباس زیر
سفید و نازکی از شانه هایش آویزان بود. بشکۀ عرق نیشکر باز شد و دریانوردان با ناشیگری و عجولانه شروع به
نوشیدن کردند.
ناخدا کاتورن فریاد زد:
- از میهمانهایمان غافل نباشید!
شارکی، که ناخدا بازویش را محکم گرفته بود، با تعجب به او نگاه کرد. موقعی که شارکی لیوانش را به سلامتی آن
مرد اسپانیایی می نوشید، ناخدا چند بار بشدت او را زد و تمام مدت طوری لبخند می زد که گویی در مورد موضوع
جالبی صحبت می کرد. شارکی بیش از اندازه گیج شده بود. ناخدا او را وادار کرد که یک لیوان عرق نیشکر پر کند،
بازویش را گرفت و او را به طرف زن سیاه پوستی برد و سپس دستش را روی دهان زن فشار داد. ناخدا فریاد زد:
- میهمانهایمان!
در حالی که زن آن مادۀ سوزان را قورت می داد سرفه کرد. ناخدا فریاد زد:
- بولویویل! حالا باید همه ما را برقصانی!
من شروع به نواختن کردم. نمی توانستم صدای نی لبکم را که با پایکوبی دریانوردان و برده ها آمیخته شده بود
بشنوم. اول چشمانم را به ناخدا دوختم که در میان کارکنان و بار کشتی مانند پرنده ای که در میان دسته ای از
ماهیان شیرجه برود، حرکت می کرد. او ظرافت عجیبی داشت و سریع بود. آنقدر پاهایش را سریع حرکت می داد
که می توانست در کنار رودخانه برقصد و پول بگیرد . با این وجود آنقدر نیرو برایش مانده بود که بردگان و
دریانوردان را نیشگون بگیرد و به آنها مشت و سیلی بزند. پرویس از سر راهش رد شد؛ اما، استاوت که مقدار زیادی
عرق نیشکر نوشیده بود، سعی می کرد عمداً خود را سر راه کاتورن قرار دهد، هر بار که ناخدا او را می زد می
خندید و نعره می زد.
romangram.com | @romangram_com