#برده_رقصان_پارت_92

- مگر دفعۀ پیش چه اتفاقی افتاد؟
پرویس گفت:
- دفعه پیش در یکی دو مورد چاقو کشی شده بود.
از این بیشتر چیزی نگفت. موقعی که از او سؤال کردم که در سفر قبلی شان چه نوع موزیکی می زدند گفت:
- فقط یک کاکاسیاه با یک طبل.
ناخدا گفت:
- حالا عجله کن. بگذار هرچه دلشان خواست بپوشند.
پرویس با صدایی که حاکی از تنفر بود آهسته گفت:
- خودش می داند که آنها به میل خود چیزی نمی پوشند.
استاوت لباسها را بغل می کرد و آنها را به طرف سیاهانی پرتاب می کرد که ساکت و خونسرد ایستاده بودند.
مرد اسپانیایی با صدای گوشخراشی پرسید:
- مگر مرده اند؟ اگر مرده اند به درد من نمی خورند!
ناخدا همصدا با او خندید. صدایش مانند صدای آدمهایی که آواز خروس را تقلید می کنند، به نظرم غیرواقعی رسید.
بن استاوت مردی را در بازوان کشیده اش نگاه داشته بود. قامت مرد آنقدر خمیده بود که فکر کردم ناخدا گول
خورده است و پیرمردی را از آن سوی دنیا به اینجا کشیده است.
سپس استاوت او را تکان داد. من چهره اش را دیدم و متوجه شدم که بیش از هفده یا هجده سال ندارد.
استاوت با یک دست او را راست نگاه داشته بود و با دست دیگرش لباس سفید و گشاد زنی را به سرش می کشید.
لبۀ لباس درست زیر زانویش قرار گرفت. من صدای خندۀ شارکی اسمیت را شنیدم.
جان کولی گفت:
- عجب دختر قشنگی است، نه؟
مرد اسپانیایی زیر لب چیزی به مستخدمش گفت. مرد سیاهپوست جلو آمد و دهانش را باز کرد. از او صدایی
برنخاست. دستهایش را تکان داد، لباسها را برداشت و با اشاره طوری نشان داد که گویی آنها را به تن می کرد.
دهانش، مانند غار کوچک خالی و تاریکی که هیچ موجودی در آن زندگی نمی کند، همچنان باز ماند. لباسهایی را که
در دست داشت به روی عرشه ریخت. موقعی که به پشت مرد اسپانیایی برگشت، برده ها لباسهای متعددی را که در

romangram.com | @romangram_com