#برده_رقصان_پارت_91
و سپس فریاد خنده اش بلند شد. من نکتۀ خنده داری در آن ندیدم؛ ولی، فکر کردم که کلاه ناخدا خنده دار است.
کلاهش از نوارهای طلایی پوشیده شده بود و به سرش گشاد بود. نمی دانستم آن را برای شوخی به سر گذاشته بود
یا برعکس می خواست نشان بدهد چقدر جدی است. او با آن اسپانیایی می گفت و می خندید و دیدم که دستی به
پشت آن مرد لاغر اندام کوفت. مرد اسپانیایی فوراً دهانش را بست و چهره اش را درهم کشید. در این ضمن
پیشخدمت نزدیک اربابش رفت، گویی می خواست در برابر گستاخی ناخدا کاتورن از اربابش حمایت کند. دست
ناخدا به تپانچه ای که با خود داشت رفت.
سپس صدای فریاد استاوت که بردگان را در میان کشتی ردیف کرده بود، همۀ ما را از جا پراند.
صحنه ای بود که هم قلب انسان را چاک می داد و هم در عین حال مضحک بود؛ زیرا سیاهپوستان مقاومت نمی
کردند. آنها مانند سایه به سوی اجتماع فانوسها روان شدند. به دنبال آنها استاوت، در حالی که به شکل دیوانه واری
خود را مهم جلوه می داد، بالا و پایین می پرید و دستانش را تکان می داد و به آنها فرمان انجام کارهایی را می داد که
آنها قبلاً در حال انجامش بودند. جز پورتر، که بالای کشتی
بود، همۀ کارکنان، برده ها، ارباب، دلال کوبایی، و پیشخدمتش نزدیک یکدیگر ایستاده بودیم. برای یک لحظه،
سکوت سنگین شب و دریا همه جا را فراگرفت. سپس ناخدا فریاد زد:
- صندوق را باز کن!
استاوت، در صندوق را باز کرد. پرویس زیر لب به من گفت:
- فکر نمی کردم پس از اتفاقی که دفعۀ پیش افتاد دوباره چنین کاری بکند.
پرسیدم:
- چه کاری؟
گفت:
- منظورم جشن گرفتن است. می گوید که کاکا سیاه ها دوست دارند شیک کنند، و قبل از اینکه کوباییها آنها را
تحویل بگیرند باید کمی خوش باشند. می دانم اسپانیاییها بیرحمند...
استاوت را دیدم که همه نوع لباس از جامه های بلند زنانه گرفته تا شلوارهای دریانوردان، کلاهها و شنلها و حتی
قواره های پارچه را روی عرشه پرت کرد.
پرسیدم:
romangram.com | @romangram_com