#برده_رقصان_پارت_90
- متشکرم، قربان.
ناخدا کاتورن اخمهایش را درهم کشید و گفت:
- تورا فرستاده اند که صندوق را ببری، پس ببر!
او دوباره نشست و بدون اینکه یک کلمه حرف بزند کتاب را باز کرد و شروع به خواندن کرد، یا وانمود کرد که دارد
می خواند.
من صندوق را به زور به عرشه کشیدم. کسی یک چلیک عرق نیشکر روی نیمکت «ند» گذاشته بود. از آنجا که باد
نبود شعله را بلرزاند، فانوسها یکنواخت می سوختند. عده ای از کارکنان سنگین و با صدا، به این سو و آن سوی
عرشه راه می رفتند، به طوری که از دیدن آنها به یاد خیابان «بوربورن» افتادم. من در پی بن استاوت می گشتم و او را
دیدم که در چند قدمی ایستاده و به صندوق خیره شده است.
او به طرف صندوق حرکت کرد، دستی به آن زد و سپس به من گفت نی لبکم را بردارم که حاضر باشم.
پرسیدم:
- برای چه حاضر باشم؟
بن استاوت با پوزخند گفت:
- برای جشن.
موقعی که من با نی لبکم به عرشه برگشتم، استاوت جای دیگری رفته بود. شارکی و پرویس با هم صحبت می
کردند. آنها به طرف نردۀ طرف راست کشتی خم شده بودند و نگاهشان را به تاریکی دوخته بودند، و این کاری بود
که همۀ ما اغلب می کردیم. اکثر بردگان نزدیک دماغۀ کشتی ازدحام کرده بودند، عده ای با زانوان تا شده و شانه
های خم گشته. نزدیک انبار جلوی کشتی نشسته بودند و صورتهای خود را در بازوانشان پنهان کرده بودند. برخی از
زنها، کودکان خواب آلود را در بغل داشتند.
صدای تق تق پاروها را شنیدم. طولی نکشید که آن اسپانیایی با سر روباه شکل باریکی که در میان یقۀ چین دارش
قرار داشت، روی کشتی ظاهر شد. پیشخدمتش که کت راه راهی به تن و کلاه مسطح لبه پهنی به سر داشت که
پیشانیش را پنهان می کرد، با او بود. ناخدا کاتورن بسرعت به طرف آن مرد اسپانیایی رفت که به پرچم اسپانیا اشاره
می کرد. گفت:
- یک معجزه!
romangram.com | @romangram_com