#برده_رقصان_پارت_89
گفت:
- پس حدس بزن.
من حلقه را رها کردم و راست ایستادم. ناآرامی مبهمی وجودم را فراگرفت، شخصی مرا از سایه هایی تماشا می کرد
که نور چراغ به آنجا نمی رسید.
گفتم:
- خب...
ناخدا در حالی که لحن صدایش اندکی محکمتر می شد گفت:
- باید حدس بزنی!
گفتم:
- عرق نیشکر؟
خندید و گفت:
- منطقی به نظر می رسد؛ ولی، درست نیست.
بلند شد، به طرفم خم شد و با اصرار گفت:
- دوباره حدس بزن.
من با التماس گفتم:
- قربان نمی دانم!
وسوسه شده بودم از او سؤال کنم که آیا چند تا بردۀ دیگر هم در آن صندوق بسته بندی کرده است یا نه. همان
گونه که از او می ترسیدم، از آنچه که ممکن بود از دهانم بپرد وحشت داشتم.
- اینها لباسهای گرانقیمتی هستند که بردگان با پوشیدن آنها شب آخر را با ما جشن می گیرند. آنها دوست دارند
شیک کنند، و این موضوع باعث سرگرمی مردانی می شود که دیگر خسته و درمانده شده اند، و بزودی سرحال می
آیند. نمی دانستم باید صندوق را ببرم یا به حرفهایش گوش دهم. قبل از اینکه تصمیم بگیرم، ناخدا در پشت صندلی
اش قرار گرفت و در حالی که دستش را که پر از بیسکویت بود دراز می کرد گفت:
- بیا، اگر درست حدس می زدی چیزی به تو نمی دادم. از این موضوع عبرت بگیر!
از ترس اینکه مبادا تصمیمش را عوض کند، فوراً بیسکویتها را گرفتم و در پیراهنم چپاندم و گفتم:
romangram.com | @romangram_com