#برده_رقصان_پارت_88

کلادیوس شارکی، بدون اینکه روی سخنش با شخص بخصوصی باشد، گفت:
- زندگی وحشتناکی است.
استاوت که گویی سخنان شارکی احضارش کرده بود، ناگهان ظاهر شد و گفت:
- جسی، برو جایگاه ناخدا. آنجا صندوقی هست که باید به عرشه بیاوری.
من هرگز داخل خوابگاه ناخدا را ندیده بودم، هم کنجکاو بودم و هم می ترسیدم. در حالی که فکر می کردم استاوت
با این دستور کلکی سوار کرده که مرا به دردسر بیندازد، به عقب کشتی رفتم. پس از اینکه به راهرو کوتاهی وارد
شدم، به یک در سنگین و منبت کاری شده رسیدم. در زدم.
صدای غرش بلندی مرا در گیجی گذاشت که چکار کنم. صدای فریاد ناخدا از پشت در به گوش رسید:
- بله!
من داخل اتاقی شدم که فضایش دو برابر فضای جایگاه کارکنان کشتی بود. صندوق بزرگ سبزی را، که کنار
تختخوابی قرار داشت و با قالیچۀ قرمزی پوشیده شده بود، دیدم. احساس چرم و پارچۀ نو؛ وجودم را فراگرفت و
بوی لیمو را حس کردم.
ناخدا با ملایمت عجیبی گفت:
- خب بولویویل!
او پشت میزی نشسته بود، دستهایش را روی کتاب قرمزی تا کرده بود و چراغی نزدیک آرنجش قرار داشت. گفتم:
- قربان، استاوت مرا فرستاده که صندوقی را ببرم.
در حالی که با انگشتان شلغمی شکلش به صندوق سبز رنگ اشاره می کرد گفت:
- آنجاست.
و با خوشرویی گفت:
- بردار.
من حلقۀ کنار صندوق را محکم گرفتم و کشیدم. ناخدا کاتورن دستهایش را بالا برد و پرسید:
- می دانی در این صندوق چیست؟
جواب دادم:
- خیر، قربان.

romangram.com | @romangram_com