#برده_رقصان_پارت_87
گفت:
- یک خواهر دارم که از من بزرگتر است، همین. او در «بوستون» زندگی می کند. یا زندگی می کرد. من پانزده سال
است که او را ندیده ام. به نظرم باید مرده باشد.
برای یک لحظه ساکت شد و سپس گفت:
- هرجا که باشم، آنجا خانۀ من است.
من به یاد خانه ام افتادم. در دلم گفتم، اگر برگردم ابداً به بازار برده فروشان در خیابانهای سن لوئیز و چارترز
برنمی گردم.
اشتباه بن استاوت
مدتی پس از غروب آفتاب، آسمان به رنگ مسی باقی ماند. کشتی روی سطح شیشه ای آب توقف کرده بود، و
گاهگاهی که پرندگان دریایی به سطح آب می خوردند، موجهای کوچکی ایجاد می شد. ساحل کوبا منظرۀ دودآلود و
نامشخصی به خود گرفته بود. پرندگان ناپدید شدند و فریادهای واپسینشان مانند رشته های نوری که پس از ناپدید
شدن خورشید روی دکلها می ماند، در گوشم زنگ می زد.
در انبارها، در خوابگاه کارکنان، در مدخل دریچه ها، در امتداد عرشه، و در زیر بادبانهای درهم پیچیده، این آخرین
شبی که بردگان در کشتی به سر می بردند، حرکات پرجوش و خروش و پیوسته ای به چشم می خورد. فردا، پیش
از سحر، آنها را سوار قایق می کردند که ببرند. قرار بود آنهایی را که از ضعف، قدرت ایستادن نداشتند با طناب از
کنار کشتی «مهتاب» پایین ببرند، و اگر وضعشان خیلی بد نبود آن مرد اسپانیایی ترتیب کار را طوری می داد که فربه
و قوی به بازار عرضه شوند.
چند فانوس برای روشنایی آویزان شد. آنها کشتی را عجیب ساخته بودند. ما همچون زغالهای روشنی در منقلی از
تاریکی شناور بودیم.
پرویس گفت:
- من این هوا را دوست ندارم. از کوبا خوشم نمی آید. اینجا دریا عجیب و غریب است.
موقعی که به «آیزاک پورتر» دستور داده بودند به بالای کشتی برود و نگهبانی بدهد، از عصبانیت ضربۀ محکمی به
پشتم زد که اگر احساس سنگینی و خواب نمی کردم، از خشم فریاد می زدم؛ اما، تنها کاری که کردم، روی تودۀ
برزنتی که من و پرویس پایین کشیده بودیم افتادم.
romangram.com | @romangram_com