#برده_رقصان_پارت_9
انتظار داشتم جایی را که ترک می کردیم ببینم. سرانجام، زمانی که ساحل در تاریکی محو شد، خواب تاب و توانم را
در ربود؛ اما، خوابیدن در قسمت پایین یک قایق کوچک مشکل بود. انحنایش با پشتم جور درنمی آمد. پیوسته در
خطر بریده شدن سرم بودم، چرا که بازوی چوبی که بادبان به آن متصل بود بطور غیرمنتظره ای از سویی دیگر تاب
می خورد. هنگامی که فکر می کردم فضایی برای دراز کشیدن وجود دارد، به این نتیجه می رسیدم که احتیاج به
پاهای ملخ واری دارم تا سرم جا بگیرد، یا یک گردن لاک پشتی می خواهم که بتوانم سرم را به داخل بکشم تا جا
برای پاهایم باز شود.
تصور می کنم که در خلال آن سفر طولانی، گهگاه چرت زدم. گاهگاهی آب فقط مانند یک سایۀ متراکم به نظر می
رسید که سبک از آن می گذشتیم تا مبادا در آن بیفتیم. مردان دربارۀ چیزهایی که برایم ابداً آشنا نبود، آهسته
صحبت می کردند. بادبان که تکۀ سفید سه گوشی بود بالای سرم تاب می خورد. قایق کوچک غژغژ می کرد. آب
مانند صدای پیوستۀ ریزش باران بر بام، لاینقطع به بدنۀ کشتی آهسته ضربه می زد.
بدون هیچ اتفاقی ساعتها گذشت، تا اینکه آسمان در شرق طوری به کمرنگی گرایید که گویی قطره ای از نور روز به
سیاهی نشسته بود.
می خواستم بایستم و تمدد اعصاب کنم؛ اما هنگامی که پاهایم را تکان دادم صدای کلادیوس چنان بلند شد که
مطمئن بودم در هر ساحلی شنیده خواهد شد:
- بنشین، پسر!
ما از جزیرۀ کوچکی گذشتیم. با دیدن کورسوی چراغی در پشت یک پنجره احساس نومیدی و اندوه وجودم را
فراگرفت؛ گویی، بجز ما سه نفر و دیده بان ناشناس ساحل، همۀ آدمهای دنیا مرده بودند. با تابش نور روز به قایق
انبوه طنابها، یک سطل چوبی، توده ای تور زنگ زده، و پوتینهای ضخیم ربایندگانم را در کنارم تشخیص دادم.
مردی که آروارۀ بزرگی داشت به جلو اشاره کرد و گفت:
- آنجاست.
و مقصد ما آنجا بود: یک کشتی بادبانی که دکلش به بلندی برج کلیسای «سن لوییز» و عرشۀ آن خالی بود و شکل
آن در پهنۀ آبهای خاکستری سحر، بطور شگفت آوری به کلیسا شباهت داشت. روی دماغۀ آن با رنگ نوشته شده
بود: «مهتاب.»
مرا از نردبانی که از طناب درست شده بود بالا بردند. جرئت نمی کردم به پایین نگاه کنم و به محض اینکه به عرشه
romangram.com | @romangram_com