#برده_رقصان_پارت_10
رسیدم خسته و فرسوده با صورت به زمین افتادم. بلافاصله سوراخهای بینی ام از چنان بوی تهوع آور و تهدید کننده
ای پر شد که نفسم بند آمد.
کلادیوس گفت:
- خوب نمی ایستد.
دیگری، در حالی که چانه اش را می جنباند، گفت:
- پس باید مشتمالش بدهیم.
نفسهایم کوتاه بود. علیرغم خستگی ام، به روی پاهایم جستم و آنجا لرزان ایستادم. سرم به عقب برگشته بود
بطوری که صورتم به آسمان بود. بو هنوز وجود داشت؛ اما هرچه سرم را از عرشه دورتر نگاه می داشتم ضعیفتر می
شد. شاید آن دو مرد که قد بلند بودند آن بو را اصلاً احساس نمی کردند.
کلادیوس گفت:
- شاید بهتر از ایستادن شنا می کند.
دیگری با پوزخند بزرگی گفت:
- او را در یک سطل سرکه آزمایش می کنیم.
سپس نی لبکم را روی لبانش گذاشت و با قدرت در آن دمید. گونه هایش پف کرد؛ ولی نتوانست هیچ صدایی از آن
درآورد.
کلادیوس گفت:
- پرویس، استعدادش را نداری.
صدای دیگری دستور داد:
- تنهایش بگذارید.
و مرد سومی از یک در کوچک، روی عرشه ظاهر شد. او از ربایندگانم خیلی مسن تر بود و لباس ضخیمی به تن
داشت که مانند لحافی از شانه هایش آویزان بود. او تکرار کرد:
- پرویس، کلادیوس، تنهایش بگذارید. فرار نمی کند. نی لبکش را به او بدهید و به او بگویید کجاست.
پیرمرد به من نظری هم نینداخت و هیچ گونه مهربانی بخصوصی در صدایش نبود. پرویس که مچم را محکم گرفته
بود، آن را رها کرد.
romangram.com | @romangram_com