#برده_رقصان_پارت_11
در حالی که آرزو می کردم اینچنین ترسو نبودم گفتم:
- متشکرم.
پیرمرد گفت:
- نفست را حرام نکن.
پرویس گفت:
- به تو گفتم که به سفر دریایی خواهیم رفت.
من فریاد زدم:
- اما من باید به خانه برسم.
هنگامی که او صحبت می کرد به اطرافم نگاه کردم. هیچ سررشته ای از کشتی یا اینکه انسان چگونه روی آن حرکت
می کند یا کجا جایی برای دراز کشیدن وجود دارد، نداشتم و این فکر مرا بر آن داشت که با صدای بلند ناله ای سر
دهم.
پرویس گفت:
- حالا خودت را نباز پسر. به خانه می رسی. کلادیوس و من به این موضوع رسیدگی می کنیم؛ اما کمی طول می کشد.
من فریاد زدم:
- آخر کی؟
کلادیوس، در حالی که سعی می کرد سرم را نوازش کند، به نرمی گفت:
- اصلاً زیاد طول نمی کشد. اگر شانس یارت باشد، چهار ماه دیگر برمی گردی.
زانوانم فلج شد. فریاد زدم:
- مادرم فکر خواهد کرد که من مرده ام.
این را گفتم و دیوانه وار از پیش آن سه مرد فرار کردم؛ اما به یک ستون چوبی برخوردم و روی عرشه پهن شدم و
مانند کرمی درهم پیچیدم.
با ناامیدی به مادرم و به «بتی» در آن اتاق با آن پارچۀ زربفت زردآلویی رنگ فکر کردم. به مردم ثروتمند، به خانمی
که لباس بلند را به مادرم سفارش داده بود و به شمعهایی که از عمه آگاتا گرفته بودم لعنت فرستادم. به خودم لعنت
فرستادم که دورترین راه را به خانه انتخاب کرده بودم.
romangram.com | @romangram_com