#برده_رقصان_پارت_12

پیرمرد به رویم خم شد و با کج خلقی گفت:
- به نیمکت من برخورد کردی. حالا بلند شو و آرام باش!
روی پاهایم ایستادم. به این امید که احساسی در او برانگیزم با صدای بمی گفتم:
- مادر من خیلی دلشکسته خواهد شد. پدرم مدتها پیش غرق شد، و حالا مرا از دست داده است.
پرویس بازویم را محکم گرفت. به اصرار گفت:
- از هر لحاظ خیالت راحت باشد. من و کلادیوس با مادرت صحبت کردیم و برایش شرح دادیم که ترا برای مدتی
قرض خواهیم کرد.
می دانستم که دروغ می گوید؛ اما از ترس اینکه مرا دوباره در آن کرباس نپیچد، وانمود نکردم که دروغ می گوید.
پرویس با غرولند گفت:
- باد دارد تغییر می کند.
پیرمرد گفت:
- مطمئنم که تغییر نمی کند.
- تو چی می دانی، «ند»؟ تو نمی فهمی که روی خشکی هستی یا دریا؟
پیرمرد با زیرکی جواب داد:
- لازم نیست بدانم.
سپس، توجه خود را روی من متمرکز کرد و گفت:
- من این کار را تأیید نمی کنم. این به زور گرفتن پسران و مردان هیچ به من مربوط نیست. ما پسری را گرفته
بودیم؛ اما درست قبل از سفر دریاییمان در «چارلستون» فرار کرد. با این حال تقصیر من نیست. من فقط یک نجارم.
باید با آنچه اتفاق افتاده است ساخت. ناخدا آنچه را که بخواهد به دست می آورد، مهم نیست چطور به دست می
آورد.
در حالی که پرویس نی لبکم را با فشار در دستم می گذاشت پرسید:
- چه کسی نگهبانی می دهد؟
«ند» جواب داد:
- «سام ویک» و «کولی.»

romangram.com | @romangram_com