#برده_رقصان_پارت_13
من با جرئت گفتم:
- من در مورد کشتی هیچ چیز نمی دانم.
- لازم نیست بدانی؛ مثل «ند» که اینجاست، او نجاری اش را می کند، و اگر حالش را داشته باشد حتی عمل جراحی
هم می تواند بکند؛ اما فرق بین دماغه و دکل کشتی را نمی داند. فقط همان کاری را که قبلاً می کردی خواهی کرد،
یعنی نی زدن.
پرسیدم:
- برای ناخدا؟
پرویس دهانش را چنان باز کرد که به یک تمساح شباهت داشت و با خنده فریاد زد:
- نه، نه، نه برای ناخدا، بلکه برای اشراف و کله گنده ها و این جور آشغالها. آخر ما یک کشتی پر از افراد مهم
خواهیم داشت. اینطور نیست، «ند»؟
از بدبختی سرم درد گرفته بود. از پرویس و «ند» دور شدم و در بند آن نبودم که مرا به دریا بیندازند یا بجای بادبان
آویزانم کنند. آنها
به رفتنم توجهی نکردند و دوباره به جر و بحث دربارۀ باد پرداختند.
من حتی نسیمی را هم احساس نمی کردم. یک مرغ دریایی مانند کپۀ دودی از دماغۀ کشتی پرواز کرد. حالا همه چیز
بجز لکۀ تاریک ساحل، خاکستری بود: آسمان و آب و ابرهای تیره. هوا بارانی به نظر می رسید. پایم به حلقۀ زنجیر
سنگینی گیر کرد و با شانه به دکل خوردم. بجز صدای غرغر پرویس فقط صدای شرشر آب را در اطراف بدنۀ کشتی
می شنیدم. مردی که کلاه پشمی به سر داشت به افق خیره شده بود از کنارم گذشت.
هیچ کس نبود که رهایم کند، حتی نمی دانستم که از چه چیز می بایست رها شوم. به همان سرعتی که قیچی مادرم
نخی را می برید از تنها زندگیی که می شناختم، بریده شده بودم. هنگامی که دستی را روی بازویم احساس کردم،
تصور کردم که پرویس آمده است تا سر به سرم بگذارد؛ بنابراین صورتم را برنگرداندم؛ اما صدای بیگانه ای پرسید:
- اسمت چیست؟
پرسش ساده ای بود که با لحنی ساده سؤال می شد. من از جا پریدم؛ گویی زندگی دوباره بازگشته بود. وقتی که
برگشتم مرد بلند قامت درشت اندامی را که پشت سرم ایستاده بود دیدم.
اول جوابی ندادم. با لبخند امیدبخشی گفت:
romangram.com | @romangram_com