#برده_رقصان_پارت_14

- اسم من «بنیامین استاوت» است و از آنچه به سرت آمده متأسفم.
می خواستم از او سؤال کنم که چرا این بلا به سرم آمده؛ اما از اینکه با من چنین عاقلانه صحبت کرده بود آنقدر
سپاسگزار بودم که نخواستم او را تحریک کنم. چیزی نگفتم. او به دیوارۀ کشتی تکیه داد.
- چند سال داری؟ حدس می زنم سیزده سال. مرا مجبور به یک سفر دریایی که از این خیلی طولانی تر بود کردند؛
هر چند آن زمان از تو بزرگتر بودم. یکسال تمام دور بودم. اما می دانی؟ بعداً از آن خوشم آمد؛ از دریا و همه چیز،
حتی از زندگی مشقت بار روی کشتی؛ بطوری که هر وقت به ساحل می رسیدم برای چند ساعت آرامش خود را از
دست می دادم. ناآرامی مرا تا حد جنون پیش می برد. ولی به تو قول می دهم که در دریا چیزهایی اتفاق می افتد که
فقط می خواهی در کوره راهی قرار بگیری که پایانی نداشته باشد، کوره راهی که در آن آنقدر مستقیم بدوی تا
نفست بند بیاید. اوه، منظورم نسیمها و توفانها و باد و بورانها نیست. منظورم روزهای یکنواخت و مردۀ بدون باد
است.
گفتم:
- سیزده سال دارم.
او فکورانه تکرار کرد:
- سیزده سال. درست همانطور که گفتم. چیزهای بدی خواهی دید؛ اما اگر هم نبینی اتفاق خواهد افتاد؛ پس بهتر
است ببینی.
نمی توانستم بفهمم چه می گوید. سؤالی را که بیش از هر چیز در خاطرم بود از او پرسیدم:
- ما کجا می رویم؟
- ما به «وایدا» در خلیج کوچک «بتین» می رویم.
- کجاست؟
- آفریقا.
با چنان آرامشی گفت «آفریقا» که گویی می گفت خیابان «رویال.» احساس می کردم که ماند پرنده ای در اتاقی
گرفتار شده ام.
او گفت:
- اسمت را به من نگفته ای.

romangram.com | @romangram_com