#برده_رقصان_پارت_8
خجالت پرسیدم:
- این خلیج بارتاریاست؟
کلادیوس بدون اینکه سرش را برگرداند و به من نگاه کند گفت:
- دریاچۀ بورنی.
ناگهان از پشت هلم دادند. مرد دیگر گفت:
- راه بیفت. راه دریایی زیادی در پیش داریم.
کلماتش مرا از وحشتی تازه پر کرد. تا آن زمان به این فکر بودم که به نحوی از محل اقامت دزدان دریایی کنار
رودخانه فرار کنم؛ اما حالا راه دریایی طولانی بود، نزدیک بود فریاد بزنم؛ نزدیک بود التماسشان کنم که مرا آزاد
کنند. ما به لب دریاچه ای رسیدیم و در آنجا قایق کوچکی را دیدم که به یک قایق ماهیگیری که در دریاچۀ «پونت
چارترن» دیده بودم شباهت داشت. کلادیوس فانوسی را روشن کرد و بالای سرم نگاه داشت. من به آن دو مرد نگاه
کردم. می توانستم سوراخهای بینی شان، دندانهایشان، که به ردیف ذرت شباهت داشتند، تک تک موهای ریش سیاه
کلادیوس، خالها، زگیلها، جای زخمها، و حتی مایع چشمهایشان را ببینم. من صورت خود را پوشاندم. ذره های مومی
که از شمعها به جا مانده بود روی موهایم پخش شده بود- شمعهایی که به خاطرشان مطمئناً کشته می شدم-
دستهایم را گرفتند و محکم نگه داشتند.
یکی از دهانهای باز پرسید:
- مردی را که به تو پول داد به خاطر نمی آوری؟
به صورت پهنش زل زدم. صدای به هم خوردن دندانهایش به گوش رسید.
- در این فکرم که به تو خدمت بیشتری بکنم. ترا به سفر دریایی زیبایی خواهم برد.
دستهایم را آزاد کرد و پرتقالی در میان آنها گذاشت. سپس، صدا و چهره اش را به خاطر آوردم.
این شخص ملاحی بود که آن روز بعدازظهر به من دو سکه داده بود که نزدیک دکه های میوه فروشی کنار رودخانه
برایش یک آهنگ نظامی بزنم. هنگامی که این آهنگ را اجرا می کردم، سه پرتقال در دهانش چپاند. هر کدام را که
در دهانش می گذاشت، پوست و هسته را تف می کرد و آب از چانۀ بزرگش سرازیر می شد. با آن سکه ها بود که
می خواستم شمعهایی را که مادرم احتیاج داشت بخرم.
مهتاب
romangram.com | @romangram_com