#برده_رقصان_پارت_7
کلادیوس مرا هل داد، و من مانند فرفره ای که از حرکت باز می ایستد به مرد دیگری خوردم. او گفت:
- اگر قول بدهی صدایت درنیاید، بند ترا شل تر می کنم. حالا قول بده!
من سرم را به علامت تصدیق تکان دادم. به هر حال نمی توانستم صحبت کنم. گلویم از گرد و خاک خشک شده بود
و ترس فشارش می داد.
ناگهان احساس کردم که زمین حرکت می کند. در همان لحظه، پی بردم که سه نفرمان روی کلک کوچکی ایستاده
ایم و دور و برمان را تاریکی رودخانه فرا گرفته است.
مانند هدیه ای که کسی از آن خوشش نیاید، مرا با بی بند و باری پیچیده بودند. مرا مجبور به نشستن کردند.
بازوهایم به دور زانوانم بسته شده بود و ربایندگانم دیگر به من اعتنایی نمی کردند. دلیلی نبود که از فرارم نگران
باشند، جایی برای رفتن وجود نداشت.
پیکر آن دو، که کلک را پیش می بردند تا از ساحل دور کنند و از جریانهای نامطمئن به در برند، به تکه هایی از شب
شباهت داشت. نمی توانستم چهره هایشان را بشناسم، یا اینکه ببینم چگونه لباس پوشیده اند. پیش خود فکر کردم
که آنها باید دزدان دریایی خلیج «باراتاریا» باشند. در تمام زندگی ام داستانهایی دربارۀ دزدان دریایی شنیده بودم، اما
فقط نصف آنها را باور کرده بودم. با این وجود بزودی جزیی از زندگی و جشنهای دزدان دریایی می شدم. هنگامی
که خود را حقیقتاً تنها حس کردم، به خود لرزیدم. به آبهای سیاه خیره شدم و با ناامیدی به پدرم فکر کردم. به
سرنوشت انسانهای غرق شده می اندیشیدم و در این فکر بودم که استخوانهای پدرم جایی در این نزدیکیها، به
سفیدی گج در عمق رودخانه قرار دارد.
ما مدت زیادی روی رودخانه نبودیم؛ اما ای کاش بیشتر بودیم. قسمت بعدی سفرمان روی خشکی بود. در آنجا
مجبورم کردند که بین آن دو مرد راه بروم. زمین باتلاقی، پاهایم را در خود فرو می برد و هر بار که پوتینم در آن
فرو می رفت، با وحشت منتظر نیش مارهای آبی بودم. گاه، زمانی که مرغ ماهیخواری را از بیتوتۀ شبانه اش می
رمانیدیم، صدای بال زدنهایش به گوش می رسید و گاهی صدای یک سمور آبی که با شکم به طرف آب راکد می
خزید شنیده می شد.
چند مایلی راه رفتیم. هر چند نزدیک بود از خستگی بیحال شوم. جرئت نکردم که از مردان تقاضا کنم کمی
استراحت کنیم.
زمین باتلاقی به شنزار تبدیل شد. در برابرمان باریکۀ آبی قرار داشت. در حالی که دیگر نمی توانستم تاب بیاورم، با
romangram.com | @romangram_com