#برده_رقصان_پارت_6

حقیقت پیوسته بود. ناگهان به چیزی برخورد کردم و خیلی زود فهمیدم کرباس بدبویی است که مرا کاملاً در خود
پیچیده و به زمین فشارم می دهد.
صدای مردانی را شنیدم. دستهایی از میان کرباس مرا محکم گرفت. مرا هل دادند، بعد بستند، و سپس مرا از جا بلند
کردند و به بازار خوک فروشان بردند.
صدایی نزدیک سر بستۀ من غرید:
- کلادیوس، آن نی لبک را بردار. او بدون نی لبکش به هیچ درد نمی خورد.
صدای دیگری با غرغر شکوه آمیزی گفت:
- نمی بینمش.
مرا به زمین انداختند و کرباس دور صورتم شل شد. سعی کردم فریاد بزنم؛ اما پارچۀ پوسیده، دهانم را پر کرده بود
و نمی توانستم هوایی به ششهایم برسانم. پاهایم مانند رشته هایی پیچ خورده بود. شمعهای نزاری را که هنوز محکم
در دستم گرفته بودم با بیرحمی به بازوانم فشرده شده بودند. موفق شدم کرباس را از دهانم تف کنم و مانند ماهی
در خشکی مقداری هوا ببلعم.
شخصی گفت:
- آه، درست پیش پایت است، کلادیوس.
کرباس محکم شد. حس کردم که دارند از زمین بلندم می کنند. بعد، نمی توانم بگویم برای چه مدتی، چیزی
نفهمیدم؛ اما هنگامی که به هوش آمدم روی پاهایم ایستاده بودم؛ سرم آزاد بود؛ و مردی گردنم را محکم گرفته بود
تا راست بایستم.
مردی که کلادیوس نام داشت گفت:
- گیج به نظر می رسد، اینطور نیست؟
من سرم را پیچاندم.
کلادیوس گفت:
- وول می خورد.
دیگری گفت:
- بادبانها را ببند. مواظبش هستم.

romangram.com | @romangram_com