#برده_رقصان_پارت_5

گفت:
- آدم به هر حال نباید شب کار کند.
سپس چشمش به نی لبکی که همیشه همراه داشتم افتاد و با تعجب گفت:
- از چه راه پستی نان می خوری! نی لبک زدن احمقانه! وقت آن رسیده که شاگردی کنی و پیشه ای یاد بگیری. شک
دارم که از درس خواندن به جایی برسی.
با جرئت و زیرکی جواب دادم:
- مادرم خواندن حروف و اعداد را به من یاد داده.
با درشتی جواب داد:
- اما چه کسی به تو یاد می دهد که چطور فکر کنی؟
چون جوابی به خاطرم نرسید، به طرف در رفتم. به یاد داشتم که چگونه باید از کنار قالی کوچکش، که دوستش می
داشت رد شوم.
در حالی که نزدیک بود از خنده منفجر شوم گفتم:
- شب بخیر عمه جان.
آنوقت در را بستم و راه افتادم؛ ولی غرغرش هنوز به گوشم می رسید.
احساس ناآرامی وجودم را فرا گرفته بود و اشتیاقی به بازگشتن به اتاق پر از پارچه های زربفت نداشتم. بنابراین،
دورترین راه را به خانه انتخاب کردم و از کوچه هایی گذشتم که مرا از خیابانهای اصلی دور می داشت.
مادرم با شنیدن اخطارهای روز یکشنبۀ کشیش در مورد فسق و فجور محله مان از من خواسته بود قول بدهم که با
لاتهای بی سر و پای شبانۀ خیابانهای «بوربون» و «رویل» همنشینی نکنم. گرچه با عبور از کوچه پس کوچه های تنگ
از شکستن قولم اجتناب می کردم، اما همواره با شنیدن غرش و زیر و بم صدای مردان بر بالای بامها، فریادهای
نزاع، و ضربه های آهنگین و ناگهانی سم اسبها روی سنگفرشها، که به سوی مقصدهای نامعلومی پیش می رفتند،
خود را سرگرم می کردم.
ممکن است روزی فروشنده ای ثروتمند با لباسی برازنده شوم که اگر نیازی بود، بجای سه عدد ته شمعی که با
غرولند به ما داده بودند، هزار شمع داشته باشم. خانۀ مجللی که ممکن بود در آن زندگی کنم، باغهایم، کالسکه، و
اسبهایم را مجسم می کردم. چنان مجذوب رویاهایم شده بودم که گویی سرنوشتی که برای خود آفریده بودم به

romangram.com | @romangram_com