#برده_رقصان_پارت_4
را در زمرۀ افراد خوشبخت کرۀ زمین به حساب بیاوریم. من می دانستم که او به بردگانی فکر می کند که روزانه
نزدیک خانه مان به فروش می رفتند.
مادرم گفت:
- جسی! ممکن است همین حالا فوراً بروی؟
بتی با شکایت گفت:
- پایم گرفته.
مادرم با عصبانیت گفت:
- پس بلند شو بایست دختر!
من به خیابان رفتم؛ در حالی که می دانستم اگر مادرم می دانست همین امروز شش آفریقایی را دیده بودم که به
عنوان کارگر نیشکر برای فروش عرضه می شدند، چه می گفت. آنها طوری لباس پوشیده بودند که گویی به مجلس
جشنی می رفتند؛ حتی همۀ آنها دستکشهای سفیدی به دست داشتند.
دلال حراج فریاد زد:
- این کاکا سیاها بی نظیرند.
در آن لحظه، مردی که مانند اسب پرمویی بود مرا از جا بلند کرد و به پیاده رو پرتاب کرد و گفت که اگر کاری جز
سرک کشیدن نداری از بازار برده فروشان دور شو.
راه را بخوبی می دانستم. بدون یاری از مغزم، پاهایم مرا به خانۀ عمه آگاتا برد. او مرا به شیوۀ همیشگی پذیرفت و
سپس سه شمع به من
داد. با ابهام پرسید:
- چرا مادرت از چراغهای نفتی اش استفاده نمی کند؟
در جواب گفتم:
- چون دود می کنند.
- اگر کسی بتواند سر فتیلۀ آنها را درست بچیند دود نمی کنند.
گفتم:
- نور کافی ندارند.
romangram.com | @romangram_com