#برده_رقصان_پارت_3
مادرم با بی حوصلگی تکرار کرد:
- این کابوس...
من درنگ کردم. از رفتن به خانۀ شسته و رفتۀ عمه آگاتا در خیابان «سن آن» تنفر داشتم. هر بار که به خانه اش می
رفتم و در را باز می کردم، عمه ام راه را طوری نشانم می داد که گویی یک کشتی را هدایت می کند. با فریاد می
گفت:
- آنجا راه نرو! پاهای گنده ات را از روی قالی بردار! مواظب صندلی باش! نمی توانی مثل آدم حسابی راه بروی؟
به «بتی» و مادرم گفتم که عمه آگاتا پیرزن بداخلاق و بیخودی است.
مادرم در جوابم گفت که تو آدم تندخویی هستی و موقعی که بزرگ شدی خیرخواه مردم نخواهی بود و گفت که به
هر حال عمه آگاتا تنها فامیل زندۀ پدرم است و اندوه مرگ پدرم خلق و خویش را به کلی عوض کرده است.
من زیر لب گفتم:
- ما هم به او وابسته بودیم.
مادرم گفت که این با آن فرق می کند. با این وجود از عمه آگاتا بجز اینکه از من بخصوص خوشش نمی آمد، خاطرۀ
دیگری نداشتم.
هنگامی که پدرم در رودخانۀ «می سی سی پی» غرق شد، من چهار ساله بودم و یک ماه به تولد «بتی» مانده بود. پدرم
دقایقی کار می کرد که رودخانه را از تنۀ درختان و لجنی که برای عبور و مرور کشتیهای بخار خطرناک بود، پاک می
کرد. یک بار این قایق در جریان رودخانه گیر می کند، پدرم تعادلش را از دست می دهد و پیش از آنکه کسی به
کمکش برسد، به داخل رودخانه می افتد و غرق می شود.
در رویاهایم، حتی گاهی که کاملاً بیدار بودم، صدایی در درون من فریاد می زد که «آهای شنا کن!» گویی با چنین
التماسی می توانستم رودخانه را وادار کنم که پدرم را به ما باز گرداند. یکبار مادرم این فریاد غیرارادی را که از لبانم
رها شده بود شنید و گفت:
- او شخص شجاعی بود.
این مرا تسکین نداد و گفتم:
- او مرده.
مادرم به من یادآور شده بود که افرادی هستند که، در مقایسه با ما، سرنوشتشان آنقدر هولناک است که ما باید خود
romangram.com | @romangram_com