#برده_رقصان_پارت_2

ثروتمند «نیواورلئان» استفاده می کرد که در جشنها و ضیافتهایشان، در عروسیها، و گاهی در مراسم تدفین به تن می
کردند.
یک روز اول غروب در پایان ژانویه، در حالی که به آرامی به خانه می رفتم، داستانی اختراع کردم به این امید که
حواس مادرم را طوری پرت کنم که از من نپرسد چرا دیر کرده ام و کجا بوده ام؛ اما هنگامی که ذهنش را مشغول
یافتم و دیدم احتیاج به توضیح نیست، احساس آرامش کردم. حتی اگر حقیقت را طور دیگری جلوه می دادم و می
گفتم که یک ساعت در بازار برده فروشان نبش خیابان «سن لوئیز» و «چارتر»، جایی که مانند میدان «کنگو» برایم
اکیداً ممنوع بود و تنها بردگان مجاز بودند در آنجا جشنهای خود را برپا کنند، بازی می کردم تردید داشتم که حتی
صدایم را می شنید. سراسر اتاق پوشیده از پارچۀ زربفت زردآلویی رنگی بود که روی چند صندلی گسترده شده بود
تا با کف اتاق تماس نداشته باشد. «بتی» در گوشه ای چنباتمه زده و چنان به پارچه خیره شده بود که گویی در عالم
دیگری سیر می کرد. مادرم، در حالی که پشتش را به دیوار تکیه داده بود، یک سر پارچه را در دو دستش گرفته
بود و سرش را به اینطرف و آنطرف تکان می داد و با خود کلماتی زمزمه می کرد که برایم مفهوم نبود.
من پیش از این، حریر و مخمل و ابریشم را دیده بودم که مادرم روی زانوانش داشت و با اینکه از میزش مانند
آبشاری آویزان بود؛ اما هرگز پارچه ای با چنین رنگ پر تلالؤیی ندیده بودم. نقشهایی روی آن گلدوزی شده بود که
لردها و خانمها را در حال تعظیم نشان می داد، اسبهای رقصانی دیده می شد که از انگشتانه بزرگتر نبودند و سمهای
عقبشان در گِلها فرو رفته بودند و حلقه ای از پرندگان و پروانه ها نیز روی سرِ آذین بسته شان چرخ می زدند.
مادرم بدون اینکه سرش را بلند کند گفت:
- ما شمع بیشتری لازم داریم.
صدایش آنچنان پر از عصبانیت و ناامیدی بود که دریافتم وقت زیادی ندارد و در جلویش کاری بود که شبهای
متوالی او را مشغول می کرد.
من چند سکه را که از فلوت زدن برای کارکنار کشتی درآورده بودم جلویش نگهداشتم. مادرم نگاه شتاب آمیزی به
دستم انداخت و گفت:
- کافی نیست؛ برو مقداری از عمه «آگاتا» قرض کن! من باید فوراً کارم را روی این کابوس شروع کنم!
بتی فریاد زد:
- قشنگه!

romangram.com | @romangram_com