#برده_رقصان_پارت_84
گفتم:
- ولی اگر کشتیهای جنگی انگلیس ما را ببینند آن وقت چه می شود؟
با لحنی که موضوع را ساده جلوه می داد؛ اما، با قیافۀ گرفته ای گفت:
- آن وقت ما پرچم آمریکا را بالا می بریم.
پرسیدم:
- از حالا به بعد در خطریم، اینطور نیست؟
پرویس لحظه ای تأمل کرد، سپس گفت:
- ما هرگز از خطر دور نبوده ایم؛ اما، موقع خالی کردن بار، وضع بدتر می شود.
مانند زمانی که در کنار ساحل آفریقا بودیم منتظر شدیم. نگهبانها شب و روز کشیک می کشیدند.
غروب روز دوم چراغی را دیدم که از ساحل سوسو می زد. به فرمان ناخدا، «سام ویک» با فانوس علامت داد و چراغ
مانند ستارۀ سرگردانی، دوباره سوسو زد.
نیمه شب بود که قایقی در کنارمان پهلو گرفت. شب، گرم و مرطوب بود و من رفته بودم که روی عرشه بخوابم، و
امیدوار بودم که ناخدا و استاوت چنان با موضوع فروش برده مشغول باشند، که مزاحم خوابم نشوند. در نور فانوس
ناخدا را دیدم که در کنار نرده ایستاده است و چنان در تاریکی پوزخند می زند که گویی منتظر است که تاریکی به
پوزخندش جواب دهد. بعد از یک دقیقه مرد بلند اندام مو سیاهی که مرد سیاهپوستی همراهش بود، روی عرشه
پرید. سر مرد سیاهپوست طوری خم شده بود که گویی این چنین زاده شده است. مرد بلند اندام، پیراهن توری و
مشبک چین داری به تن داشت و به نظر می رسید که چانه اش را در کفهای دریا فرو برده است. ناخدا طوری به او
تعظیم کرد که انگار به بزرگ زاده ای تعظیم می کرد. او جواب تعظیمش را نداد، و نگاه تنفر آلودی به هیکلش
انداخت.
هر دوی آنها به جایگاه ناخدا رفتند و مرد سیاهپوست در جلوی جایگاه مانند نگهبانی ایستاد.
پرویس در کنارم نشست و گفت:
- زبان ندارد.
پوست سرم مورمور شد. گفتم:
- کی زبان ندارد؟
romangram.com | @romangram_com