#برده_رقصان_پارت_83
شارکی گفت:
- حالا که غل و زنجیرشان را باز کرده ایم، برایشان روز بزرگی است.
گفتم:
- آنها می توانند ما را بکشند.
گفت:
- نه بابا! دیگر دیر شده. اگر چنین خطری وجود داشت آنها را آزاد نمی کردیم.
زیر لب گفتم:
- دلم می خواهد بدانم آنها فکر می کنند کجا هستند.
شارکی جواب داد:
- آنها زیاد فکر نمی کنند. مطمئن باش که از زنده بودنشان خوشحالند، مگر همۀ ما خوشحال نیستیم؟
سپس دستی به پشتم زد.
دریچه را باز گذاشتند. برده ها با نگرانی و با آزادی به این سو و آن سوی عرشه حرکت می کردند. به نظرم عجیب
آمد که دست به هیچ چیز نزدند. جوانترین آنها چنان شکمهای باد کرده ای داشتند که اگر کسی چشمان گود رفته و
پاهای لاغر و چروکیده شان را، که به پاهای آدمهای پیر شباهت داشتند، نمی دید، فکر می کرد که بیش از حد غذا
خورده اند. آنها از این سلسله رویدادهای جدید تعجبی نشان نمی دادند. کارشان از حد تعجب گذشته بود. موقعی
که صحبت می کردند، سرهای خود را به هم نزدیک می کردند و به سختی لبهایشان تکان می خورد. شبها برای
خوابیدن به طبقۀ زیر کشتی می رفتند. در خلال روز، ما انبارها را کاملاً تمیز می کردیم، در حالی که استاوت از روی
عرشه نعره می زد و می گفت که ما آن طور که باید و شاید زیاد کار نمی کنیم.
سه روز پس از ترک جزیره پرچم اسپانیا در بالای کشتی «مهتاب» برافراشته شد، و پرویس اظهار داشت که این به ما
حق می دهد، در آبهای کوبا و در امتداد ساحل بی سر و صدایی که نشانی از سکونت انسان در آن نیست لنگر
بیندازیم.
او گفت:
- حالا ما کشتی اسپانیایی هستیم، و هیچ کشتی جنگی آمریکایی ما را بازرسی نمی کند و این خطر را نخواهد کرد که
با حکومت اسپانیا درگیر شود.
romangram.com | @romangram_com