#برده_رقصان_پارت_80

گویی به زندگی دیگری قدم گذاشته بودم. خورشید و امواج و باد را که در بیداری توجهم را جلب کرده بود، به خاطر
آوردم و به یاد آوردم که چگونه من نیز به جلو رانده می شدم و چنان احساس قدرت می کردم که گویی قبلاً هرگز
معنی برخاستن را در صبح، همانند تیری که از کمان رها می شود، درک نکرده بودم؛ ولی، اکنون این چنین نبود. فقط
کار بود و تشنگی. گاهگاهی به نیمکت «ند» تکیه می دادم و به این فکر می افتادم که چرا آن پیرمرد زندگی خود را
در دریا سپری کرد، در حالی که می توانست در خشکی کار کند و خانه ای داشته باشد و به کلیسا برود و روح خود را
آمرزش بخشد. شاید دیوانه بود. به نظرم آمد همۀ آنهایی که به دریا می رفتند دیوانه بودند، و خود را گرفتار چنین
خطرهایی می کردند و با مرگ دست و پنجه نرم می کردند، در حالی که مرگ به هر حال به سراغشان می رفت.
یک روز بعدازظهر از کنار آن نیمکت، چشمم به تلاطم عجیبی در نقطه ای از دریایی آرام افتادم. در حالی که به
طرف نرده می دویدم، صدها موجود عظیم سفید رنگ را دیدم که بآرامی به پشت چرخیدند، و در دهانهای هلالی
شکلشان دندانهای وحشتناکی ردیف شده بود. کولی گفت:
- کوسه ها مثل مگس ما را می بلعند.
صبح روز بعد، هنگامی که به روی رعشه رفتم، دیدم که کشتی با بادبانهای جمع شده روی دریای آرام توقف کرده
بود. در طرف راست کشتی، جزیرۀ کوچکی بود که در نور آفتاب چنان می درخشید که گویی در دل هر دانۀ شن
ساحلش، خورشید کوچکی نهفته بود. مرغان دریایی در بالای دکلهای برهنه چرخ می زدند و بی وقفه فریادهای
ملتمسی سر می دادند. من به ساحل شنزار خالی نگاه کردم و شش نخل کوتاه را شمردم و قد خود را با برآمدگی
کوتاه کنار آب، که با علف دریایی همسطح بود، اندازه گرفتم.
پرویس پرسید:
- دلت می خواهد آنجا پیاده شوی، نه جسی؟ طولی نمی کشد که خوشحالیت به پایان می رسد. آنجا هیچ چیز برای
خوردن یا نوشیدن وجود ندارد. فقط یک تکه خشکی است که تنها به درد پرندگان و خرچنگها می خورد.
پرسیدم:
- اسمی هم دارد؟
گفت:
- هر اسمی که می خواهی روی آن بگذار... این نوع خشکیها در سراسر دنیا وجود دارند. آنها به کسی تعلق ندارند.
من از منظره شان خوشم نمی آید. درست نیست که اینطور خالی باشند.

romangram.com | @romangram_com